جاناتان تل، قصهی قشنگی دارد به اسم «اعتمادت را خرج ارابهها نکن». قصهی دو مرد همنام در بیتالمقدس: دیوید و داوود که اولی یهودی مذهبی و محافظهکار و دستراستی است، دومی فلسطینی مسیحی. این دو مرد با هم در بانک همکارند. هر دو نسبتا کوتاهقدند و اندام درشتی دارند، هر دو متاهلاند، دو بچه دارند و بچهی سوم در راه است. دیوید و داوود بعضی روزها وقت ناهار باهم به کافهی نزدیک بانک میروند، ساندویچ لای نان چیاباتا سفارش میدهند و کاپوچینو، باهم گپ میزنند و ناهار میخورند، و چون حرف زدن از سیاست و مذهب خط قرمز است و هر دو میدانند که دیگری مخالف سیاسی آنهاست، فقط از خانواده حرف میزنند و پول. از نگرانیهای مالیشون، خانوادهای که هی بزرگتر میشود و صنار سهشاهی حقوق بانک، دیگر کفاف مخارج را نمیدهد.
یک روز داوود به دیوید میگوید تو که روزهای «شبات» و تعطیلات مذهبیتون ماشینات را نمیتوانی استفاده کنی، بیا ماشینات را این روزها به خواهر من دنیل کرایه بده. خواهرم طلاق گرفته، ۲ بچه کوچک دارد، در دادگاه مترجم است و ماشینی لازم دارد که روزهای تعطیل بچهها را گردش و خرید ببرد. دیوید بعد کلی تعلل و مشورت با زناش و زنگ زدن به دوستی که در دوران سربازی داشت و حالا پلیس ایست بازرسی است و درخواست از او که پیشینه دنیل را در سیستم چک کند، بالاخره قبول میکند.
اما دیوید که در ظاهر «هیچ مشکل شخصی با اعراب ندارد»، کماکان مشکوک است و مضطرب. دستآخر از همان دوستاش که مامور ایست بازرسی است، یک دستگاه کوچک ضبط مکالمات میگیرد، در داشبورد ماشین زیر نقشهی شهر حیفا پنهان میکند. (آنها هرگز یکدیگر را نمیبینند، دنیل کلید دیگری دارد و بیصدا سر وقت مقرر ماشین را برمیدارد و برمیگرداند.) هرهفته دیوید روز یکشنبه سر راه کار، دستگاه ضبط را بیرون میآورد و مکالمات ضبطشدهی دنیل را میشنود: صدای لالایی فلسطینی برای بچههایش، صدای اخبار از ضبطصوت ماشین که گاهی عربی است و گاهی عبری، صدای فیروز، سروصدای ماشینها در خیابان و ... بعد چندهفته اما صدای دنیل است که به عبری زمزمههای عاشقانهای میکند: «آه، تو مال منی...آه، تو بهترین مرد جهانی... تو خیلی...آه...آه»
دیوید، مرد مومن که مثل باقی یهودیان خشکهمذهب تا قبل از ازدواج با زنی نبود و زناش را هم که دختر یک ربن است یک «زوجیاب» حرفهاش برایش پیدا کرد و بعد دو بار دیدن هم ازدواج کردند، مبهوت و حیران ماند. کمکم تمام هفته فقط منتظر روز یکشنبه است که ماشین را که دنیلا برگردانده، بردارد و با لذت به مکالمات ضبطشده گوش دهد. چرا دنیل به عبری با معشوقاش حرف میزند؟ یعنی با یک مرد یهودی ارتباط دارد؟ چرا هیچوقت صدای مرد ضبط نشده و نیست؟مرد تمام این مدت ساکت است؟ از آن مردهایی است که دستهایشان در سکوت تن زن را درمینورد؟ تمام لذت زندگی دیوید شده همین صداهای عشوهگر و عاشقانهای که پنهانی ضبط شده است.
زن دیوید برای بار چهارم باردار است. غر میزند که از «زن فلسطینی» پول بیشتری بگیر. دیوید سراغ مذاکرهی دوباره با داوود برود. داوود میگوید اتفاقا دنیل گفت به او بگوید ۲۰ شکل هم کمتر از توافق قبلیشان میتواند پرداخت کند. دیوید نمیتواند بگوید دیگر این قرار را پایان دهیم، چون تمام لذت زندگیاش شده گوش دادن به صدای ضبطشدهی دنیل. مجبور است به ۲۰ شکل کمتر رضایت بدهد و به زنش به دروغ بگوید ۱۰ شکل دیگر هم اضافه کرد و این ۳۰ شکل را با زدن از خرج ساندویچ . کاپوچینو ناهار و سلمانی جفتوجور کند. و هنوز هربار از خودش بپرسد چرا هیچوقت صدای
مرد ضبط نشده؟ چرا مرد ساکت است؟
یک صبح یکشنبه که باز سراغ دستگاه ضبط میرود، خشکاش میزند. مطمئن بود هفته پیش نقشه حیفا را از سمت جلد و شروع نقشه روی دستگاه گذاشته بود، حالا نقشه برعکس است. دستش رو شد؟ ...بعد ناگهان دوزاریاش افتاد. تمام این مدت، تمام این هفتهها، دنیل میدانست که او در ماشین دستگاه ضبط مخفی کرده، تمام این ماهها با شیطنت این صداها را ضبط میکند. صدای مرد نیست، چون مردی در کار نیست. دنیل مچ او را خیلی وقت است گرفته و این شیطنت را راه انداخته است. دیوید دستگاه ضبط را برمیدارد، دکمهی ضبط را میزند و میگوید «شالوم دنیل...اوه ببخشید سلام...»
هفتهی بعد که دستگاه را برمیدارد و پلی میکند، صدای دنیل است:«سلام دیوید، ممنون از محبتت در این ماهها. پدرم برای من ماشینی خرید، دیگر از این به بعد به ماشین تو احتیاجی ندارم. پول کامل این هفته را در پاکت نامه گذاشتم. باز هم ممنونم. خداحافظ، دنیل»
چرا این روزها بارها یاد این قصهی لطیف جاناتان تل میافتم؟ به این آبباریکهی «عاشقانهی» پنهان و کوچک؟ چون آدمها، آدمها را نمیبینند...
چون قرار است دور شد و دور ماند...چون ابزارهایند که شدند پل و باید بار روابط را بر دوش بکشند، چون دستها دیگر در کار لمس و کاوش نیستند و نخواهند بود. چون «بدون تماس»، کلیدواژهی تضمین سلامت چیزها و مکانها و آدمها شده است. مثل یک آب باریکهی عاشقانه در چهاردیواری تنگ یک دستگاه خودرو مزدا که آدمهایش هرگز یکدیگر را نمیبینند، از دو قطب مخالف هماند، یکی طرف ظلم است و دیگری مظلوم، و یک دستگاه فکسنی که راحت زیر نقشهی شهر پنهان میشود، پل کوچک بیادعا است؛ «بدون تماس»، تضمینی، امن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر