۱۳۹۹/۲/۲۳

یازدهم- «اعتمادت را خرج ارابه‌ها نکن»


جاناتان تل، قصه‌ی قشنگی دارد به اسم «اعتمادت را خرج ارابه‌ها نکن». قصه‌ی دو مرد هم‌نام در بیت‌المقدس: دیوید و داوود که اولی یهودی مذهبی و محافظه‌کار و دست‌راستی است، دومی فلسطینی مسیحی. این دو مرد با هم در بانک هم‌کارند. هر دو نسبتا کوتاه‌قدند و اندام درشتی دارند، هر دو متاهل‌اند، دو بچه دارند و بچه‌ی سوم در راه است. دیوید و داوود بعضی روزها وقت ناهار باهم به کافه‌ی نزدیک بانک می‌روند، ساندویچ لای نان چیاباتا سفارش می‌دهند و کاپوچینو، باهم گپ می‌زنند و ناهار می‌خورند، و چون حرف زدن از سیاست و مذهب خط قرمز است و هر دو می‌دانند که دیگری مخالف سیاسی آن‌هاست، فقط از خانواده حرف می‌زنند و پول. از نگرانی‌های مالی‌شون، خانواده‌ای که هی بزرگ‌تر می‌شود و صنار سه‌شاهی حقوق بانک، دیگر کفاف مخارج را نمی‌دهد.
یک روز داوود به دیوید می‌گوید تو که روزهای «شبات» و تعطیلات مذهبی‌تون ماشین‌ات را نمی‌توانی استفاده کنی، بیا ماشین‌ات را این روزها به خواهر من دنیل کرایه بده. خواهرم طلاق گرفته، ۲ بچه کوچک دارد، در دادگاه مترجم است و ماشینی لازم دارد که روزهای تعطیل بچه‌ها را گردش و خرید ببرد. دیوید بعد کلی تعلل و مشورت با زن‌اش و زنگ زدن به دوستی که در دوران سربازی داشت و حالا پلیس ایست بازرسی است و درخواست از او که پیشینه دنیل را در سیستم چک کند، بالاخره قبول می‌کند.

اما دیوید که در ظاهر «هیچ مشکل شخصی با اعراب ندارد»، کماکان مشکوک است و مضطرب. دست‌آخر از همان دوست‌اش که مامور ایست بازرسی است، یک دستگاه کوچک ضبط مکالمات می‌گیرد، در داشبورد ماشین زیر نقشه‌ی شهر حیفا پنهان می‌کند. (آن‌ها هرگز یکدیگر را نمی‌بینند، دنیل کلید دیگری دارد و بی‌صدا سر وقت مقرر ماشین را برمی‌دارد و برمی‌گرداند.) هرهفته دیوید روز یک‌شنبه سر راه کار، دستگاه ضبط را بیرون می‌آورد و مکالمات ضبط‌شده‌ی دنیل را می‌شنود: صدای لالایی فلسطینی برای بچه‌هایش، صدای اخبار از ضبط‌صوت ماشین که گاهی عربی است و گاهی عبری، صدای فیروز، سروصدای ماشین‌ها در خیابان و ... بعد چندهفته اما صدای دنیل است که به عبری زمزمه‌های عاشقانه‌ای می‌کند: «آه، تو مال منی...آه، تو بهترین مرد جهانی... تو خیلی...آه...آه»

دیوید، مرد مومن که مثل باقی یهودیان خشکه‌مذهب تا قبل از ازدواج با زنی نبود و زن‌اش را هم که دختر یک ربن است یک «زوج‌یاب» حرفه‌اش برایش پیدا کرد و بعد دو بار دیدن هم ازدواج کردند، مبهوت و حیران ماند. کم‌کم تمام هفته فقط منتظر روز یک‌شنبه است که ماشین را که دنیلا برگردانده، بردارد و با لذت به مکالمات ضبط‌شده گوش دهد. چرا دنیل به عبری با معشوق‌اش حرف می‌زند؟ یعنی با یک مرد یهودی ارتباط دارد؟ چرا هیچ‌وقت صدای مرد ضبط نشده و نیست؟‌مرد تمام این مدت ساکت است؟ از آن مردهایی است که دست‌هایشان در سکوت تن زن را درمی‌نورد‌؟ تمام لذت زندگی دیوید شده همین صداهای عشوه‌گر و عاشقانه‌‌ای که پنهانی ضبط شده است.

زن دیوید برای بار چهارم باردار است. غر می‌زند که از «زن فلسطینی» پول بیشتری بگیر. دیوید سراغ مذاکره‌ی دوباره با داوود برود. داوود می‌گوید اتفاقا دنیل گفت به او بگوید ۲۰ شکل هم کمتر از توافق قبلی‌شان می‌تواند پرداخت کند. دیوید نمی‌تواند بگوید دیگر این قرار را پایان دهیم، چون تمام لذت زندگی‌اش شده گوش دادن به صدای ضبط‌شده‌ی دنیل. مجبور است به ۲۰ شکل کمتر رضایت بدهد و به زنش به دروغ بگوید ۱۰ شکل دیگر هم اضافه کرد و این ۳۰ شکل را با زدن از خرج ساندویچ . کاپوچینو ناهار و سلمانی جفت‌وجور کند. و هنوز هربار از خودش بپرسد چرا هیچ‌وقت صدای 
مرد ضبط نشده؟ چرا مرد ساکت است؟

یک صبح یک‌شنبه که باز سراغ دستگاه ضبط می‌رود، خشک‌اش می‌زند. مطمئن بود هفته پیش نقشه حیفا را از سمت جلد و شروع نقشه روی دستگاه گذاشته بود، حالا نقشه برعکس است. دستش رو شد؟ ...بعد ناگهان دوزاری‌اش افتاد. تمام این مدت، تمام این هفته‌ها، دنیل می‌دانست که او در ماشین دستگاه ضبط مخفی کرده، تمام این ماه‌ها با شیطنت این صداها را ضبط می‌کند. صدای مرد نیست، چون مردی در کار نیست. دنیل مچ او را خیلی وقت است گرفته و این شیطنت را راه انداخته است. دیوید دستگاه ضبط را برمی‌دارد، دکمه‌ی ضبط را می‌زند و می‌گوید «شالوم دنیل...اوه ببخشید سلام...»

هفته‌ی بعد که دستگاه را برمی‌دارد و پلی می‌کند، صدای دنیل است:«سلام دیوید، ممنون از محبتت در این ماه‌ها. پدرم برای من ماشینی خرید، دیگر از این به بعد به ماشین تو احتیاجی ندارم. پول کامل این هفته را در پاکت نامه گذاشتم. باز هم ممنونم. خداحافظ، دنیل»

چرا این روزها بارها یاد این قصه‌ی لطیف جاناتان تل می‌افتم؟ به این آب‌باریکه‌ی «عاشقانه‌ی» پنهان و کوچک؟‌ چون آدم‌ها، آدم‌ها را نمی‌بینند... 

چون قرار است دور شد و دور ماند...چون ابزارهایند که شدند پل و باید بار روابط را بر دوش بکشند، چون دست‌ها دیگر در کار لمس و کاوش نیستند و نخواهند بود. چون «بدون تماس»، کلیدواژه‌ی تضمین سلامت چیزها و مکان‌ها و آدم‌ها شده است. مثل یک آب باریکه‌ی عاشقانه‌ در چهاردیواری تنگ یک دستگاه خودرو مزدا که آدم‌هایش هرگز یکدیگر را نمی‌بینند، از دو قطب مخالف هم‌اند، یکی طرف ظلم است و دیگری مظلوم، و یک دستگاه فکسنی که راحت زیر نقشه‌ی شهر پنهان می‌شود، پل کوچک بی‌ادعا است؛ «بدون تماس»، تضمینی، امن...

۱۳۹۹/۱/۳۱

دهم- What a lark! What a plunge!

دلم برای کافه‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، کتاب‌خانه‌های شهر، باشگاه ورزش‌ام، موزه‌ها، گوشواره به گوش کردن و پاشنه بلند پوشیدن تنگ شده. برای قرار قهوه‌های بعدازظهر با دوستانم در کافه‌های شهر. دیروز دنبال چیزی بودم و در کشویی دستم به کارت تبریک سال نو باریستاهای کافه‌ی محل افتاد که هر روز ساعت‌ها آن‌جا کار می‌کنم. برایم نوشته بودند که ممنون‌اند که هر روز چندساعت را با آن‌ها سر می‌کنم، هر روز لبخند می‌زنم و احوال‌شان را «واقعا» می‌پرسم و «For generally being an awesome person». یکی‌شان گفت مرسی که هر روز حواست هست از رنگ بلوز و سایه چشم و مدل مو ما تعریف کنی و از طعم خوش قهوه‌ات از ته دل تشکر کنی. ذوق‌زده بغض کرده بودم و هر سه نفرشون را محکم در آغوش گرفتم. این روزها فکر می‌کنم چرا هیچ کدام را در شبکه‌های اجتماعی ندارم تا دست‌کم احوال‌شان را بپرسم. اولین روزی که کافه دوباره باز شود،برای هر ۳ نفرشان هدیه کوچکی ببرم. بهشان بگویم ندیدن‌شان هر روز غمی بود که جای خالی‌اش را چیزی پر نمی‌کرد، خیلی وقت است بخشی از روزمره‌ی زندگی برای من دیدن این صورت‌های جوان و مهربان و صمیمی این ۳ نفر است که خوب می‌دانند اول صبح قهوه‌ی Pour Over از دانه‌های کاملا برشته می‌خواهم بدون هیچ شیر و شکر و اضافه‌ای. بعدازظهر که بروم بدون پرسیدن چیزی می‌گویند «کاپوچینو با شیر جو دوسر.» و اگر هوا حسابی گرم و آفتابی باشد «ماچا لاته خنک با شیر جو دوسر.» بعد فوری اسم کاربری‌شان را بپرسم و در فیس‌بوک و اینستاگرام اد کنم!

از هفته‌ی پیش اتفاق عجیب و تازه‌ای افتاد:‌بعضی پرونده‌های بسته‌شده‌ی ذهن از گذشته دوباره باز شدند. انگار وقتی آینده‌ از همیشه مبهم‌تر و ترسناک‌تر است، ذهن من که همیشه از گذشته فاصله می‌گیرد و همه‌چیز روزهای رفته را به درک می‌فرستد،  از ترس بین «بد و بدتر»، سراغ بد آشنایی رفته که دست‌کم یک‌بار آن را زیست و می‌داند تازیانه‌اش از چه جنس است و چقدر چموش. چیزها و آدم‌ها و مکان‌ها و مکالمه‌هایی هجوم آوردند که اصلا یادم رفته بود روزی رخ دادند و حالا ... 

بعضی روزها بیمارگونه می‌روم صفحه‌ی یادبود «نیویورک‌تایمز» درباره‌ی کشته‌های کرونا در نیویورک را باز می‌کنم. زن جوان ۲۵ ساله‌ای با رژلب سرخ، پیرزنی که همه‌ی عمر در باهمستان‌شان در کوئینز کار داوطلبانه و مردمی کرد، مرد نوازنده‌ی خوش‌تیپ با موهای فلفل‌نمکی...بعد هزارکیلو سنگین‌تر و در حال خفگی از بغض، صفحه را می‌بندم و به خودم قول می‌دهم دیگر بازش نکنم و باز...

چند روز پیش خواندم که خیلی‌ها هجوم بردند و این روزها کتاب «خانم دالووی» ویرجینیا وولف را می‌خوانند.  وولف کتاب را ۵ سال بعد از پاندمی آنفلونزا نوشت و با این‌که هیچ‌کجای کتاب اشاره‌ای به بیماری نمی‌کند، لابلای صفحات می‌بینی که حواسش به فاجعه بود... اولین‌بار که کتاب را در دست گرفته بودم، چقدر پسم زد و حوصله‌ام را سر برد. بعد فهمیدم مثل خیلی از کتاب‌های دیگر مشکل از ترجمه کج‌ومعوج و بی‌حال و بی‌خلاقیت مترجم بود. چندسال بعد که نسخه انگلیسی و اصل کتاب را در دست گرفتم، مجذوب‌اش شدم. مجذوب همان جمله‌ی پنجم کتاب: What a lark! What a plunge!... حالا چند روزی است در سرم ناگهان صدایی می‌گوید:
What a lark! What a plunge!

۱۳۹۹/۱/۱۸

نهم- دست‌های خالی

مدام می‌شنوم و می‌خوانم یا جلوی چشم‌ام می‌آید که «دوازده تا هجده ماه دیگر که واکسن آمد...» بعد پوزخند می‌زنم که چه خوش‌خیال‌اید... فکر می‌کنم اگر ۸ سال پیش بود، خودم هم شاید یکی از این خوش‌خیال‌ها بودم. 

زیستن با بیماری مزمن و غیرقابل‌درمان، اولین چیزی را که مثل پتک بر سرم کوبید همین بود:« علم، محدود است و ناتوان.» بیست سال می‌گذرد، پنجاه سال، یک قرن، دو قرن و هنوز حتا نمی‌دانند «دلیل بیماری» چیست، چه رسد به درمان. هر فرضیه را دنبال می‌کنند، به در بسته می‌خورند. انقدر این سال‌ها در جواب سوال‌هایم «نمی‌دانیم»، «جواب‌اش را هنوز علم نمی‌داند»، «راه‌حل و چاره نداریم» شنیدم که ...یک‌بار کلافه به پزشک نورولوژیست گفتم پس فرق تو که سال‌ها درس‌اش را خواندی با من چیست؟‌ تو هم که اندازه من می‌دانی و همان اندازه من نمی‌دانی! خودش هم خنده‌اش گرفت که راست می‌گویی‌ها...

یادم میاد به اپیدمی ایدز، رسانه‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ و اوایل ۱۹۹۰ را که تورق کنید پر است از وعده‌ی «واکسن ایدز تا یک سال دیگر به بازار می‌آید»، «دانشمندان در نیم قدمی واکسن ایدز»...سال ۲۰۲۰ رسیده و ما هنوز هیچ واکسنی برای ایدز نداریم. 

علم، محدود است و ناتوان و اگر سروکارتان بابت یکی دو بیماری جدی با آن‌ها باشد می‌فهمید تا دل‌تان بخواهد مغشوش و شله‌قلم‌کار... اصلا همین حالا هم می‌بینید...یک روز می‌گویند ماسک نزنید، فردا می‌گویند بزنید....یک روز می‌گویند از هوا منتقل نمی‌شود، پس‌فردا می‌گویند منتقل میشه، منتقل میشه...شیوه‌ی علم همین است... یک زمانی گوگل را تنظیم کرده بودم تا هرچی خبر علمی درباره‌ی بیماری‌هایم را فوری به سمع و نظرم برساند...یک روز تنظیمات را برداشتم و حالا حتا وقتی خبری درباره بیماری‌‌هایم را اتفاقی هم لابلای خبرها می‌بینم، کلیک نمی‌کنم...زیستن برزخی آدم را دیوانه می‌کند و مستاصل...

میان خواندن، میان نوشتن، وسط صبحانه و قهوه‌ی صبح یا کمی اینترنت‌گردی قبل تخت‌خواب باز این قاطعیت‌ها را می‌بینم که «تا ۱۸ ماه دیگر که واکسن میاد...» و در دلم می‌گویم صنار بده آش... ۸ سال راهروی بیمارستان‌ها به من یکی خوب یاد داد که «دست‌های آن‌ها خیلی وقت‌ها خالی است، مثل دست‌های خودت».



۱۳۹۹/۱/۱۵

هشتم- «خواب‌ها» دنبال‌ات می‌کنند

دوباره خواب می‌بینم و میان خواب‌ها، کابوس. چندسالی بود که دیگر خواب نمی‌دیدم، درست از نیمه‌شبی که خسته از پرواز طولانی و انتظار در اتاق جداگانه‌ی  بررسی پرونده‌ی تازه مهاجرها به قاره‌ و کشور جدید، به امن چهاردیواری از آن خود رسیدیم. مامور آن پرونده‌ی کت‌وکلفت مهاجرت را دقیق بررسی کرد، مهر را برداشت و تق تق زیر چند صفحه کوبید، گفت یادتان نرود باید ظرف ۹۰ روز آینده ازدواج کنید، رو به او کرد و گفت در غیر این‌صورت ویزای نامزدی نامزدت باطل خواهد شد. ظرف ۹۰ روز. بعد پرونده را به سمت من گرفت گفت:«Welcome to America Ma'am». پرونده را برداشتیم، از میز مامور دور شدیم، باراک اوباما روی صفحه‌ی تلویزیون بزرگی داشت به تازه مهاجرها خوشامد می‌گفت. بیرون، شب سرد بود و سوزان و در تاکسی به مقصد خانه، چیزی فروکش کرد و آرام شد. بعد، خواب‌ها و کابوس‌ها دور شدند و دورتر...

یک صبح سال کذایی ۸۸ وقتی با وحشت از کابوس پریدم، نگاهی به بالش خیس از اشک زیر سرم انداختم و از ته دل آرزو کردم دیگر خواب نبینم، چه کابوس باشد چه خیال خوش، خواب نبینم، هیچی نبینم...بس است دیگر...ماه‌ها بعد آن سال سیاه، کم‌کم ملغمه‌ی خواب‌ها دور شد و دود...تا نکبت آخرین سال آلمان...بعد دوباره هیچ خوابی نبود. به خوشی...تا آبان کذایی ۹۸... و حالا در سال ویروس و وحشت...

چندشب پیش وسط کابوس، حال‌ام انگار چیزی میان خواب و بیداری بود. می‌فهمیدم این وحشتی را که دارم می‌بینم، واقعیت نیست. دست‌اش را حس کردم که دارد با مهر آشنا سرم را نوازش می‌کند و هیس هیس‌کنان چیزی به مهر و دل‌گرمی زمزمه می‌کند، اما انگار هیچ‌چیز واقعی‌تر از وحشت کابوس نبود. ساعت ۴ صبح که مثل همیشه در سکوت و سیاهی شب بیدار شدم، برگشتم و نگاهش کردم که در خواب خوش بود. دستم را آرام روی دست‌اش در نزدیکی بالش او گذاشتم، فکر کردم کابوس‌ هم عین همین ویروس این روزهاست:‌ تو انتخاب‌شان نمی‌کنی، آن‌ها تو را انتخاب می‌کنند، آرام و موذیانه به درون‌ات می‌خزند، ابر تیره‌ی بالای سر می‌شوند و وحشت روی سینه و کوچک‌ات می‌کنند، کوچک و ضعیف...آرام انگشتان‌اش را نوازش کردم، از زیر پتو بیرون خزیدم، چند مشت آب به صورت زدم، دانه‌های قهوه را پیمانه و خرد کردم، آب را جوش آوردم، نگاهم به عکس دوتایی‌مان رو در یخچال افتاد و قلبم ریخت...تمام شب کابوس دیده بودم که او مرده، او و بابا و مامان و برادرم...علت مرگ همگی: ویروس کرونا...از این قافله‌ی کوچک امن و نزدیک، فقط من مانده بودم. فقط من و  زیر پاهایم دیگرهیچ زمینی نبود،هیچی نبود...

۱۳۹۹/۱/۱۱

هفتم- در ظاهر «تنها» و در باطن «جمع‌تر» از همیشه

از مکالمه‌ی تصویری بیزارم و فراری. تمام این سال‌ها شاید سر جمع ده پانزده بار حاضر شده باشم با والدین‌ام مکالمه‌ی تصویری داشته باشم. از «وویس» هم به جد بدم میاد و برایم تقلای روزمره است که سعی کنم درک کنم و احترام بگذارم چرا وویس برای خیلی‌ها گزینه‌ی راحت‌تری است. اما به سادگی ممکن است یک پیام صوتی را تا یک هفته باز نکنم، چون از صدا گریزانم. 

این روزها از بعضی دوستان دور و نزدیک که گاه شاید چندسالی باشد چندان خبری از هم نداشتیم، پیام‌هایی گرفتم که بیا و قرار یک مکالمه‌ی تصویری بذاریم. چالشی بود که چجور جواب مودبانه و مهربانی بدهم که چرا نه و نمی‌خواهم، بدون این‌که بهشون بر بخورد. امیدوارم بر نخورده باشد. 

می‌فهمم این حجم دوری فیزیکی، نیاز آدم‌ها را به حرف زدن، دیدن شکل و شمایل دیگری و نوعی از ارتباط اجتماعی  آنلاین بیشتر کرده است. می‌دانم برای خیلی‌ها این شاید اولین تجربه‌ی ملموس از «تنهایی» باشد و می‌دانم «تنهایی» برای خیلی‌ها ترسناک است. 

اما خودم خیلی دورم از این وضعیت. از وقتی یادم میاد عاشق خلوت‌گزینی بودم و فراری از جمعیت. راستش جمعیت من را می‌ترساند، حتا وقتی جمعیتی است هم‌فکر و هم‌باورم  و وقتی به ضرورت آن جمعیت ایمان دارم. باز همیشه ترجیح‌ام این است که آن آدم نظاره‌گر در دورترین گوشه‌ی صحنه باشم. از سروصدا بیزارم، تلویزیون را که نقش‌اش چیزی جز دکور نبود، دادم رفت و وقتی خودم در خانه باشم هرگز صدای موزیکی از خانه بلند نمی‌شود. تقریبا همیشه فقط به مامان و بابایم زنگ می‌زنم و بس. هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه کاری را نمی‌شود با پیام نوشتاری گفت که لازم باشد زنگ زد و وویس فرستاد.(شاید فقط وقتی در حال مرگ باشی که برای آن هم خب باید به ۹۱۱ زنگ زد و اگر به کس دیگری زنگ بزنی، او هم باید به ۹۱۱ زنگ بزند و فقط تعلل بیشتر می‌شود!) 

یک‌کم «از سر شکم‌سیری» است، اما به این «تنهایی جمعی» که در نوع خودش تجربه‌ی بی‌نظیری است، جور دیگری نگاه می‌کنم.  فهمیدم نه فقط در «خلوت‌گزینی»شخصی و انتخابی که در «تنهایی» که گاه به آدمی‌زاد تحمیل می‌شود، ادبیات و هنر فقط بهترین مرهم نیست، موثرترین دریچه‌ی ارتباط با جهان و آدم‌ها و ایده‌ها و خیال‌ها و عواطف دیگران هم هست. هزار روزنه به هزار هزار زندگی، روزمرگی، فکر و خیال، ترس و وحشت، امید و آرزو... احساسات و تجارب انگار نسیمی می‌شوند، از روی اشیاء، صورت‌ها، پنجره‌ها، سقف خانه‌ها و ...می‌گذرند، در کلمات و تصاویر و نواها می‌نشینند و تو از کنج خلوت خودت، لمیده روی صندلی محبوب‌ات در اتاق‌خواب، با هزار هزار آدمی‌زاد دور که حتا زبان هم را بلد نیستید، احساس صمیمیت و الفت دیرینه می‌کنی. می‌فهمی چرا ترسیده، چرا نگران است، چرا دست‌هایش در کار ورز دادن خمیر نان است و خرد کردن کاهو...

انگار این «تنهایی تحمیلی» این روزها یادمان آورده باشد که چقدر شبیه یکدیگریم، چطور از هر رنگ و زبان و نژاد باهم می‌ترسیم، می‌لرزیم، غصه می‌خوریم، دست‌هایمان هراسان روی خبرها کلیک می‌کند و همان دست‌ها برای مهار اضطراب خمیر نان را ورز می‌دهد و دمبل‌ها را بلند می‌کند...چطور واقعا همه مسافر یک کشتی‌ایم...هرچقدر هم که هراسان باشیم و مضطرب، اولین‌بار است که در احساسات غالب روزمره‌مان واقعا «تنها» نیستیم، اصلا تنها نیستیم. این جنس از «تنهایی» که در ظاهر تنهاییم و در باطن هیچ‌وقت انقدر «جمع» نبودیم، تازه است و غریب و هیجان‌انگیز. 

ویرجینیا وولف یک وقتی در دفتر خاطرات‌اش نوشت:«اگر می‌توانستم، به عنوان کسی که در تنهایی و سکوت از آن جهان بیرون دور افتاده، این حس را ثبت می‌کردم:‌ حس نغمه سر دادن دنیای واقعی.» فکر می‌کنم جهان واقعی، امروز واقعی‌تر از هر زمان در این سکوت فراگیر، نغمه‌ سر داده است. نغمه‌ای که به گوش همه‌ی ما آشناست. دوست دارم به تامل و دقت به این نغمه‌ که واقعی‌ترین چیز این روزهاست گوش کنم، ساعت‌ها، روزهای متوالی ...

۱۳۹۹/۱/۷

ششم- «طاعون سرخ»

نوجوان بودم. کتاب را با جلد کاغذی زپرتی‌اش در انباری زیرشیروانی خانه پیدا کردم. خانه‌ی ما ۲طبقه بود. طبقه‌ی بالا ما بودیم و طبقه‌ی پایین زن و مرد مسنی که مرد گوشت‌تلخ بود و زن فضول. مرد عادت داشت هر چرت‌‌وچرندی را از صدسال پیش تا الان نگاه دارد. تمام انباری بزرگ زیرشیروانی طبقه‌ی بالا که سهم هر دو خانواده بود، پر بود از خنزر و پنزرهایی که مرد از صدسال پیش نگه داشته بود: یک قوطی رنگ که شاید سرجمع ده قطره رنگ ته آن باقی بود و خدا می‌ماند از کی(شاید از زمان جشن‌های دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی) آن زیر مانده بود، صندلی شکسته که دیگر اصلا یک پایه نداشت، عروسک باربی پاشکسته مال دخترشان که حالا خودش دو بچه نرخر داشت و ... میان آن تلنبار اما ناگهان چه چیزهای نابی پیدا می‌شد. بعدازظهرهای تابستان که همه به چرت بعد از ناهار مشغول بودند، دمپایی پایم می‌کردم و بی‌سروصدا به انباری زیرشیروانی می‌رفتم. سمت راست انباری چند کارتن بود که تلنباری بود از نشریات قبل از انقلاب و کتاب‌‌های کهنه. «سپید و سیاه»را آن‌جا خواندم، اولین‌بار «توفیق» را آن‌جا ورق زدم و از کاریکاتور زنان پستان‌درشت در صفحات نشریه مبهوت ماندم. آن کتاب کهنه با آن جلد کاغذی زپرتی را هم میان همان تلنبار ناگرفته پیدا کردم.

کتاب، قطع کوچکی داشت و جلدی سرخ رنگ که با نام هم خوانی داشته باشد:«طاعون سرخ»، جک لندن. کتاب را زیر بغل زدم و با خودم به بالکن اتاق خواب‌ام آوردم، یادم هست از آبکش پلاستیکی کنار سینک ظرف‌شویی یک خوشه انگور شسته برداشتم که قرار بود میوه‌ی عصر خانه باشد. در بالکن اتاق‌ام لم دادم و کتاب را شروع کردم. 

همین ۱ ماه پیش اگر کسی می‌پرسید «طاعون سرخ» را خواندی؟ لابد گره‌ای در پیشانی‌ام می‌افتاد که «هووووم...بذار ببینم...نمی‌دانم...قصه‌اش چی بود؟» چیزها و به‌خصوص کتاب‌ها و داستان‌ها برای من همین‌جوری‌اند. می‌روند در سکوت می‌خزند و جایی در ذهنم پنهان می‌شوند، بعد یک روز وسط دمبل زدن، هویج خرد کردن، روی صندلی مترو و ...برمی‌گردند. چنان به وضوح و شفاف، تمام ذهنم را اشغال می‌کنند که انگار کتاب را همین دیروز خواندم. جمله‌های کتاب بی یک کلمه پس‌وپیش جلو چشم‌ام رژه می‌روند، حس جلد و کاغذ کتاب برمی‌گردد، نام تک تک شخصیت‌ها، جزئیات روز و شب دوری که این کتاب را در دست گرفتم....همین‌قدر عجیب و تکرارشونده...

امروز صبح که داشتم خیس عرق تشکچه ورزش را جمع می‌کردم، ناگهان «طاعون سرخ» نوشته‌ی جک لندن هجوم آورد. چشم‌هایم را که بستم، حتا مزه‌ی آن خوشه انگور یاقوتی پیشکشی باغ دایی مامان، زیر زبانم آمد. 

«طاعون سرخ» بیماری واگیرداری را در سال ۲۰۱۳ پیش‌بینی کرده بود. آن موقع سال ۲۰۱۳ هنوز دور بود، مال «قرن بعدی» بود...جک لندن کتاب را یک قرن قبل از این تاریخ نوشته بود. مثل همه‌ی ما وسوسه‌ی تصور کردن «صد سال دیگر» را داشت... «طاعون سرخ» کشور به کشور، کابوس و بختک زندگی می‌شد، شهرها را درمی‌نوردید و کشورها و بعد قاره‌ها را...تقریبا همه را می‌کشت. آن تک‌وتوکی که جان به در می‌بردند، دیگر «کشوری» نداشتند...دیگر کشور معنایی نداشت. کتاب اما از یک روزگار خیلی دورتری شروع می‌شد، از سال ۲۰۷۳ که حتا الان که می‌نویسم‌اش، برای من هم غریب است و دور...از زبان یکی از معدود بازماندگان طاعونی که زمین را انگار شست و برد... مردی که تمام دوران طاعون در اتاقکی خود را محبوس کرد و به یمن قوطی قوطی غذای کنسرو جان به در برد و حالا که پیر بود و فرتوت داشت قصه‌ی «روزگار طاعون سرخ» را برای آدم‌های سال ۲۰۷۳ تعریف می‌کرد... 

جایی در کتاب چیزی نوشته بود به این مضمون که قبل از این‌که طاعون بیاید، «کاپیتالیست‌ها جهان و منابع طبیعی را به فنا داده بودند.» فردای آن روز بود که از پدرم پرسیدم «کاپیتالیست یعنی چی؟» 

کاش می‌شد برویم در ذهن مردگان، در ذهن جک لندن و از او بپرسیم چطور زمان طاعون را فقط ۷ سال زودتر پیش‌بینی کرد؟ چطور ۱۰۰ سال قبل فهمید «کاپیتالیست‌ها جهان و منابع طبیعی را به فنا می‌دهند» و ما ناگزیریم به مدد محبوس ماندن در اتاقک‌مان و کنسروهایی که از قفسه‌های فروشگاه موادغذایی قاپ زدیم، دوام بیاریم؟‌ 



 

۱۳۹۹/۱/۴

پنجم- شانه‌های نحیف دیگران

انضباط از روزمره‌ی من رخت برنکشیده. من که در سفر ۴ روزه هم یک برنامه‌ی منظم می‌نویسم و بهش پایبند می‌مانم، در این وضعیت که معلوم است همچین خیلی هم «موقتی» قرار نیست باشد، باز آش و کاسه‌ام برقرار است. همان ساعت ۴ صبح بیدارم، صبحانه می‌خورم و خبر و گزارش و کمی کتاب می‌خوانم. حالا ساعت ۶ صبح که باشگاه بودم، وزنه‌ها و کش‌های ورزش و تشکچه ورزش را بیرون می‌کشم، ایرپاد را در گوش می‌گذارم، ویدئو ورزشی را که شب قبل انتخاب کردم پلی می‌کنم و یک ساعت عرق می‌ریزم. شانس آوردیم آپارتمان ما طبقه دوم است و طبقه پایین دفتر مدیر ساختمان است که آن ساعت صبح هنوز سر کار نیامده. با خیال راحت می‌توانم بپرم و درجا بدوم و نگران سروصدا نباشم. بعد دوش می‌گیرم و حالا به جای این‌که لپ‌تاپ را زیربغل بزنم، به کافه محبوب‌ام در محل بروم و کار را شروع کنم، فنجان قهوه را برمی‌دارم، پشت میز غذاخوری می‌نشینم و کار شروع می‌شود. 

در توافقی که هیچ‌وقت حرف‌اش را نزدیم، اما با آن همه شباهت و درک که بین‌مون هست خودش رخ داد، در ساعت کاری به‌ندرت باهم حرف می‌زنیم. هرکدام سرمان در کار خودمان، درست مثل یک محیط کار. ناهار را جدا جدا هرکدام سر ساعتی که عادت داریم  می‌خوریم، هر کدام ظرف ناهار خودمان را می‌شوریم.  مثل همه‌ی این سال‌ها همان ناهار همیشه را می‌خورم که سالاد پروپیمان است. بعدازظهر روی صندلی محبوب‌ام در اتاق‌خواب می‌نشینم و کتاب می‌خوانم. عصر باهم می‌رویم و ساعتی قدم می‌زنیم. بعد پختن شام است و باهم فیلمی دیدن و بعد هرکس سرش در کتابی که دارد می‌خواند ... واقعا چیز زیادی در روزمره تغییر نکرده است. بیشترش همان رویه‌ی عادی زندگی است. 

دوستم که همه‌ی این اوضاع برایش بسیار تازه است و به قول خودش از خواب که بگذرد تا حالا بیشتر از ۲ ساعت در خانه‌اش نبوده، گیج شده. یک پیغام ملتسمانه‌ای برایم فرستاده بود که بهش بگویم «راز و رمز» انضباط در این وضعیت و کارهایت را انجام دادن چیست. راستش من همیشه در برابر این سوال‌های «راز و رمز فلان کار» در می‌مانم. خیلی وقت‌ها راز و رمزی در کار نیست، آدم‌ها ویژگی‌های مختلف دارند، قدرت‌شان و ضعف‌شان جاهای متفاوتی است و به‌سادگی این‌ها صرفا تفاوت آدم‌ها است. منتها بعضی از ما شانس آوردیم و این ویژگی‌هامون «مقبول و موردستایش» جامعه است - همین سحرخیزی، عادت به روتین روزانه، لذت بردن از کتاب خواندن و ...- من تمام قدرت‌ام در برنامه‌ داشتن و پایبندی محض به برنامه است. فرض کنیم توانایی هیجان‌زده شدن از بی‌انضباطی یا هر شب با دوستان به بار رفتن و ساعت‌ها عرق‌خوری بشود «مقبول جامعه»، من بی‌شک اولین لوزر بزرگ جهان‌ام. 

یک چیزی این وسط اذیت‌ام می‌کند. باز عده‌ای حماسه‌ساز که ورد زبان‌شان یاوه‌‌‌ای است با ریتم «اگر زندگی لیمو داد، لیموناد درست کنید» دارند فشار مضاعفی به دیگرانی می‌‌آورند که اغلب این شرایط برایشان در کنار همه استرس و اضطرابی که به حق همه درگیر آن شدیم، تازه است. اولین‌بار است از خانه باید کار کنند، اولین‌بار است واقعا باید به آشپزخانه بروند و غذا بپزند، اولین‌بار است که بدون مهدکودک و پرستار و کمک باید بچه را در چهاردیواری خانه نگه دارند، اولین‌بار است که می‌خواهند کمی ورزش و نرمش کنند، اولین‌بار است که گزینه‌‌ی کتاب خواندن یا فیلم دیدن برای تفریح مطرح شده، اولین‌بار است که خطر مرگ را بیخ گوش حس کردند، اولین‌بار است که «مریضی» پشت در خانه آن‌ها هم آمده است و ... هیچ کمکی نیست و فقط فشار و اجبار اجتماعی مضاعف در این شرایط که با رینگ «وای چه فرصت یگانه‌ای» برای مردم تبلیغ کنید حالا بیایید کیک شکلاتی و  فندقی دو طبقه درست کنیم، حالا بیاییم در این فرصت «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست را بخوانید، آه چه موقعیت بی‌نظیری که خودمان در خانه ۱۰ کیلو رب و ۱۰ شیشه آبلیمو بندازیم وبگیریم ...

آدم‌ها ترسیده‌اند، مضطرب‌اند، هزار فکر و خیال پس کله‌شان است، نگران بیکاری و بی‌پولی که روی شانه‌ی همه نشسته، نگران از دست دادن عزیزان‌شان، نگران مریضی جدی خودشان، هراسان از مرگ و ... بذارید آدم‌ها مستاصل و غمگین باشند و فعلا هرچقدر لازم است ماتمی بگیرند...علم کردن کیک شکلاتی و فندقی دو طبقه را هم بار شانه‌های نحیف‌شان نکنید. برای اکثر آدم‌ها اولین‌بار است که «بیماری جدی» بختک بالای سر خانه شده، همان بهتر که خیلی‌ها مجبور نبودند با این سایه‌ی مدام زندگی کنند و بهش خو کنند... کاش خیلی‌ها مجبور نبودند با این بختک رودررو بشوند.

برای دوستم نوشتم اول بنشین هرچقدر دوست داری گریه کن، بترس، چیپس بخور و شکلات، فحش بده، به بالش مشت بزن، خواستی دیوار را لگدکوب کن، هرچقدر که لازم بود...بعد؟‌ بعد تازه می‌شود نشست و فکر کرد «خب حالا وسط این ملغمه چطور زندگی کنیم بزرگوار؟»

۱۳۹۹/۱/۲

چهارم- شهر

دو روز پیش وقت پیاده‌روی با اعمال شاقه، از دور خانم مسنی را دیدیم که با چرخ خرید میامد. رفتیم در دورترین نقطه‌ی پیاده‌رو ایستادیم و صبر کردیم تا زن با فاصله زیاد از ما بتواند رد شود. وقت رد شدن سری به تشکر تکان داد و گفت Thank you civilized people...دلم گرفت. راستش بیشتر مردم شهر اصلا در کار رعایت فاصله نیستند. چنان بی‌خیال و شانه به شانه دارند رد می‌شوند که انگار نه انگار، گاهی هم نگاهی به غرولند یا تعجب حواله‌‌ی ما می‌کنند که این‌ها چرا زیگ‌زاگی راه می‌روند و دور می‌شوند! یک عده دیگر دسته دسته راه افتادند سمت مرکز شهر تماشای شکوفه‌های درختان گیلاس! آخرش این شهر را هم کامل می‌بندند و همین تنها بارقه‌ی نفس کشیدن و هوای تازه روزمره را هم از دست می‌دهیم، چون اکثر مردم در هپروت‌اند و رعایت نمی‌کنند...

شهر ترسناک شده...برای اولین‌بار انقدر خالی و غرق در سکون که پرنده‌ها دسته‌جمعی برگشتند و جیک جیک می‌کنند. اما حتا نغمه‌ی خوش جیک جیک‌شان حالا در این شهری که انگار روی همه‌چی گرد مرگ پاشیدند، مثل ناقوس مرگ است... شهر انگار بختکی که روی قفسه‌ی سینه سنگینی می‌کند...

یک گرفتاری‌ فکری این شده که چطور از کسب‌وکارهای کوچک محله‌مان حمایت کنیم. در عمرمان غذای بیرون‌بر نگرفتیم و سفارش ندادیم، سال‌هاست تمام وعده‌های غذایی را در خانه می‌خوریم و با غذای سالم خانگی انس و الفت دیرینه داریم. هفته‌ای یک بار شام به رستورانی می‌رفتیم و همین کل غذای بیرون از خانه ما در هفته بود. حالا اما برای این‌‌که کمک‌حال کسب‌وکارهای محل باشیم، باید کار بیشتری کرد. باید گاهی از آن‌ها که با اجازه شهر خدمات غذای بیرون‌بر را نگه داشتند، غذایی بگیریم. از نانوای محبوب و عزیزم، قرص نانی بگیریم، هنوز حتا شده بیخود تکه لباسی را به خشک‌شویی عزیز و مهربان‌مان ببریم که اهل کره‌جنوبی‌اند و انقدر صمیمی و مهربان و دقیق که تصور این‌که کسب‌وکارشان به گل بنشیند، قلبم را مچاله می‌کند. باید از کافه سر خیابان که دارد تقلا می‌کند عذر هیچ‌کدام از کارکنان را نخواهد و در همین وضع هر روز برای کادر درمانی یکی از بیمارستان‌های اصلی شهر قهوه و کروسان مجانی می‌فرستد، فنجانی قهوه و برشی پیتزا بخریم(که در شرایط عادی اصلا درسبد تغذیه ما نیست!) ...از آن‌ور با این وضع اطمینان کافی به سلامت غذای بیرون‌بر ندارم، حتا با این‌که اداره بهداشت شهر قسم می‌خورد که سالم است و نظارت دارند و از غذا ویروس سراغ‌تان نمیاد...حتا به این فکر کردم که چیزکی ازشون بگیرم بعد بندازم دور! آدم به چه کارهای خلاف همه‌ی باورهایش که فکر نمی‌کند... 








۱۳۹۸/۱۲/۲۸

سوم

 وسط نوشتن گزارش درباره‌ی کرونا، ناخودآگاه نوشتم:«عشق و بهداشت کامل شخصی، متضاد هم‌اند.» مکث کردم، سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم که چند قدم آن‌ورتر سرش در لپ‌تاپ‌اش بود، غرق در کار و به عادتی که خودش نمی‌داند گاهی زیرلب چیزی می‌گفت. 

عشق و بهداشت شخصی، متضاد هم‌اند؛ وقتی آب و نان و مهر و عشق و چهاردیواری را با هم قسمت کرده‌اید. وقتی هرشب در فاصله‌ی چند سانتی‌متری هم سر به بالش می‌گذارید و می‌خوابید. دست‌تان از پشت دیگری را در آغوش می‌گیرد، در حین رد شدن، لپ و کله‌ی آن یکی را می‌بوسید که تا خرخره سر در لپ‌تاپ و غرق در کار است. دست‌هایتان راحت به بشقاب دیگری می‌رود، گاهی کنار هم مسواک می‌زنید و صورت می‌شورید، شب چسبیده به‌هم روی کاناپه لم می‌دهید و سریال می‌بینید. 

هیچ‌کس هنوز جوابی ندارد که در آپارتمانی کوچک و یک‌خوابه با یک حمام و دستشویی دقیقا چطور باید آن کس را که مریض شده قرنطیه کرد! این را حتا برای اداره‌ی بهداشت شهر نوشتم و از آن‌ها پرسیدم و هنوز جوابی نگرفتم. ته دل‌ می‌دانم برای این‌که جوابی ندارند! به‌گمانم هر دو پذیرفتیم که این یکی اگر سراغ‌مان بیاید، هر دو باهم مریض می‌شویم و زندگی‌ و چهاردیواری‌مان تنیده‌تر از این است که یکی‌مان مریض شود و دیگری قسر در برود! 

فکر می‌کنم اگر این ویروس ۵ سال قبل آوار جهان شده بود، چقدر همه‌چیز برای ما خوفناک‌تر بود. من در اروپا، او این‌جا، دور از هم و در انتظار ویزا و کوفت و مرض. بعد ناگهان صبح پا می‌شدیم و می‌دیدیم مرزها بسته شد، پروازی در کار نیست، خودمانیم و چهاردیواری ساکتی دور از هم و تشویش، تشویش... 

چند روز پیش از خرید مایحتاج منزل با تدابیر امنیتی شدید برگشتیم، در پارکینگ، در ماشین وقتی هنوز حتا کمربند ایمنی‌ صندلی‌ را باز نکرده بودیم گفتیم «خب، این یکی مصیبت را هم با هم دیدیم»، بعد زدیم زیر خنده، قاه‌قاه خنده، سرها را نزدیک آوردیم و لب یکدیگر را بوسیدم، از ماشین پیاده شدیم و از صندوق کیسه‌های خرید را برداشتیم، دم در ورودی پارکینگ دستکش‌های لاتکس را درآوردیم و در سطل زباله انداختیم. در آسانسور دوباره همدیگر را بوسیدیم چون راستش عشق و بهداشت مو به موی شخصی، کاملا متضاد هم‌اند.

۱۳۹۸/۱۲/۲۷

دوم - «کاش هیچ‌وقت هم نفهمی چرا»



پشت در نیمه‌باز آشپزخانه قایم شده بودم، سرم را کج کرده بودم تا تو آشپزخانه را ببینم. چیزی در دست مامان بود که می‌خواست به هر ضرب و زور بشکند، خرد کند، تکه‌تکه‌اش کند، منهدم و لت‌وپار... نه چاقو افاقه کرد نه قیچی، نه دندان و نه له کردن زیر پا...در بالکن آشپزخانه باز شد، بابا آمد تو، مامان راکه اول مقاومت می‌کرد بغل کرد، بعد مامان زد زیر گریه. های های، زار زار، تلخ، خیلی تلخ... 

چند ماه بعد از پایان جنگ بود، بابا برگشته بود، به بهت و ناباوری همه سالم(اگر از جای سوختگی یک ترکش، از دست دادن ۷۰ درصد شنوایی یک گوش از صدای مدام ترکش، کابوس‌های شبانه بگذریم) ..آن تکه فلزی که مامان به جان‌اش افتاده بود تا منهدم کند، پلاک او بود که همه‌ی این سال‌ها دور گردن او بود تا هر لحظه تنها نشانی باشد که تکه‌وپاره‌های باقیمانده‌ی او را شناسایی کنند و تحویل خانواده‌اش دهند. بعدها فهمیدم سال‌ها کابوس شبانه‌ی مامان همین یک تکه فلز بوده که روزی تنها نشانه‌‌ی تلخ از زندگی او با مردی باشد که یکدیگر را دوست دارند...حالا می‌خواست به ضرب و زور هرچیز که شده این کابوس را خردوخاکشیر کند و نمی‌شد...

صبح بعد این‌که به رسم تازه‌ی این روزگار اول تب‌سنج را زیر زبان گذاشتم تا درجه‌ی تب‌‌ام را بگیرم، به رف دستشویی نگاه کردم که از همه‌ی خردریزهای تزئینی خالی کردیم. جای آن چیزهای کوچک قشنگ را یک بسته دستمال ضدعفونی گرفته و دو تب‌سنج، یک بسته پد الکلی و اسپری ضدعفونی. بوی چندش‌آور و مشمئزکننده‌ی الکل که من را یاد آمپول‌زنی می‌اندازد و آن همه آمپول بی‌جا و به‌جای کودکی و آن همه آمپول که در بزرگسالی با دست خودم باید به کشاله‌ی ران، شکم، بازوها و هر نقطه‌ای که هنوز کبود نیست می‌کوبیدم...خروار خروار آمپول هم که خودم باید با دست لرزان به خودم می‌زدم، ترس من از آمپول را کم نکرد و بوی الکل...بوی کثافت الکل... 

سال‌‌ها بعد آن روز صبح، در دهه‌ی ۷۰ مد شد که دخترها و پسرها یک «پلاک » عین پلاک‌های سربازان جنگ دور گردن بندازند.حالا رو این یکی می‌دادیم اسم‌مون را به انگلیسی حک کنند و بعد یک بندی از یک شعر خواننده‌های «خارجی» محبوب آن زمان یا یک «سخن بزرگان» خارجکی. در محله‌ی ما(شهرک غرب) این پلاک‌هاکه حتما باید روی بلوز و مانتو می‌نداختی تا از ۲ کیلومتری هم معلوم شود، نماد و حجت «خوش‌تیپی»بود و بس! معلومه که من هم یکی از این پلاک‌ها می‌خواستم، مامان و بابای من آدم‌های سخت‌گیری در این چیزها نبودند. هرچی که مد می‌شد، هرچقدر هم که زشت بود یا مسخره، می‌خریدند و می‌ذاشتند مدتی سرم گرم و دلم خوش این یکی باشد و به تاکید خودشان این چیزها برای بچه عقده نشود. سر این پلاک اما جنگ جهانی راه افتاد. مامان‌ام جیغ می‌زد و خط و نشان می‌کشید و «محاله» و از «رو جنازه من رد بشی» بود که در خانه می‌پیچید! هیچ نمی‌فهمیدم  برای چی سر این یکی چنین قشقرقی راه انداخته و چرا نه؟ جواب‌اش یک چیز بود: «تو نمی‌فهمی چرا. کاش هیچ‌وقت هم نفهمی چرا.» من تا وقتی آن پلاک‌های گردنی مد بود، «بچه خوش‌تیپ» نبودم. سال‌ها بعد روزی در صف تاکسی زیر پل گیشا، ناگهان آن تصویر بچگی، شفاف و زلال بعد سال‌ها به ذهنم هجوم آورد:‌ سری که کج کرده بودم تا قایمکی ببینم داخل آشپزخانه چه خبر است و این سروصدای چیست؟ آن زار زار تلخ، خیلی تلخ...چرا یادم رفته بود؟ 

چون ما حتا خودمان یک دستمال الکلی برمی‌داریم و خاطرات‌مان را - جمعی و فردی- پاک می‌کنیم. چون برای بقا، برای به گل ننشستن، برای دوام آوردن راه دیگری نداریم. فقط در «عادی روزمره» است که دوام می‌آوریم، پس همه‌ی آن «غیرعادی» را به غریزه آن دورها و ته صندوق می‌ذاریم. تا روزی ناگهان در صف تاکسی روی سر و کله و تن‌مان بپرد و دیگر گریزی باقی نذارد...

فکر می‌کنم این روزها که تمام شود، اول به جان آن دو تب‌سنج می‌افتم که به هر ضرب و زوری شده خردوخاکشیرشان کنم، بعد هرچه را که  یک «الکلی» دنبال اسم‌اش است، دم شوتینگ طبقه‌مان می‌برم. با حرص پرت می‌کنم به درک...به اعماق حفره‌ی سیاه  شوتینگ...به درک...درک... سال‌ها بعد اگر کسی پرسید چرا انقدر با تمیزکننده‌های الکلی سر عناد داری و از بوی الکل بیزاری، بگویم:تو نمی‌فهمی چرا، کاش هیچ‌وقت هم نفهمی چرا.

    

۱۳۹۸/۱۲/۲۶

یکم

از امروز، رسما شروع شد. از فروشگاه‌های موادغذایی و داروخانه‌ها و بعضی رستوران‌ها با هزار اما و اگر و شرط و شروط که بگذریم، دیگر چیزی در شهر باز نیست. چهار صبح همیشه، از پنجره به خیابان اصلی شلوغ نگاهی انداختم، تصورش سخت است که از ساعت ۶ صبح آن هیاهوی آشنا را نخواهیم شنید:‌ رفت‌وآمد ماشین‌ها، اتوبوسی که در ایستگاه نزدیک می‌ایستد و صدای ضبط‌شده‌ی زن که اعلام می‌کند این سفر درون شهری ۲ دلار و ۷۰ سنت خرج برمی‌دارد...اما هنوز عربده‌ی گوش‌خراش آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی برقرار خواهد بود، لابد حتا بیشتر...در شهری که عمده‌ی جمعیت با جوانانی است که جز غذای آماده و مایکروویو چیز دیگری بلد نیستند و حالا مجبورند  صدبار از روی دستور املت بخوانند :«روغن را در تابه گرم می‌کنیم» و با مدرک هاروارد زیربغل مبهوت فکر می‌کنند«یعنی چند دقیقه و چقدر؟»روغن داغ می‌شود، به جلز و ولز می‌افتد، می‌سوزد، تابه به کوره‌ تبدیل می‌شود، دود بلند می‌شود، آژیرهای ساختمان به صدا درمی‌آید، ماشین آتش‌نشانی بدو راه می‌افتد به سمت محل «حادثه» و بازهمان بساط همیشگی است، جوانی رعنا با دو مدرک فوق‌لیسانس زیربغل برای اولین‌بار از اجاق گاز استفاده کرد!

از اول‌اش می‌دانستم هراس اصلی من یکی، آن نقطه‌ای که آزارم می‌دهد و بساط غم پنهانی می‌شود، کجاست...آدمی‌زاد حتا رویش نمی‌شود وسط این هراس و نگرانی، رک و علنی بگوید چی دارد مثل خوره روان‌اش را می‌سابد: این‌که از یک جایی به بعد نشود هر روز بروم بیرون از خانه و راه بروم. «حالا دو هفته/یک ماه راه نرو، مگه جهان به آخر می‌رسد؟» راستش آره، به پایان می‌رسد...خرداد که برسد می‌شود ۸ سال که گفتند احتمال«زیاد» یک سال دیگر ویلچرنشین خواهی بود و دیگر نمی‌توانی راه بروی. بعد انگار که آمار و احتمالات و درصد وسط آن شوک مهم باشد، یکی‌شان گفت پنجاه درصد، کناری خواست «دقیق‌تر» باشد و گفت «تا هفتاد درصد» ...وقتی از اتاق نکبت‌زده‌ی بیمارستان بیرون رفتند، بعد گریه‌های طولانی ، هر دو پا را که از سرم و دارو و ساعت‌ها دراز کشیدن ورم کرده بود، دراز کردم و برای اولین‌بار دقیق نگاه‌شان کردم. طعنه‌ی تلخ روزگار همان‌جا بود، همه‌ی عمر از پاهایم بیزار بودم. از فرم‌ ساق پا، از این‌که هرگز شکم و پهلو درنمیارم اما هر ۲ گرمی که بخورم می‌رود در پایین‌تنه جمع می‌شود، از کوفت و مرض... بعد ناگهان در ثانیه‌ای همین‌ دو تا می‌شود مهم‌ترین دغدغه‌ی امروز، فردا، هفته‌ی بعد، ماه بعد، سال بعد، سال‌های بعد، همه‌ی عمر ...انگار می‌خواهد انتقام همه‌ی آن سال‌هایی را بگیرد که در آینه با تحقیر نگاهشون کردی و دو بامبی کوبیدی فرق سرشان! بهت می‌خندند که «بالاخره نوبت ما هم می‌شود» و شد...

بعد راه رفتن‌ها و دویدن‌ها شروع شد...مدام طولانی‌تر، سریع‌تر، بیشتر...دیگر تمام صبح‌های عمر تا ابد یک جور شروع می‌شود: چشم‌ها را باز می‌کنی، با ترس اول انگشت‌های پای راست را تکان می‌دهی، بعد پای چپ، به نوبت،حتا آن دو انگشت کوچک را، بعد زیر پتو زانو‌ها را یکی یکی خم می‌کنی،دوباره پاها را دراز می‌کنی، نفس حبس‌شده در سینه را رها می‌کنی، تو هنوز «سالمی»، بعد در سکوت هرهر با خودت می‌خندی، «سالم کجا بود خنگ؟» و خودت، خودت را تصحیح می‌‌کنی:«هنوز راه میری» و روز شروع می‌شود...

گاهی آدم‌های همراه را کلافه می‌کنم، «فلان جا؟ نزدیک است. پیاده برویم.» فلان‌جا نزدیک نیست، فلان‌جا دور است، هوا گرم است یا سرد، آدم‌ها خسته‌اند و یا گرم‌شان شده یا سردشان است یا اصلا میانه‌ای با راه رفتن ندارند. برای چی پیاده برویم وقتی پول اوبر مسیر می‌شود ۵ دلار ناقابل؟‌ نه حوصله داری، نه تمایل که توضیح دهی چرا، که شاید امروز «آخرین روزی» باشد که می‌توانی راه بری...بعدش چی؟ به ترحم کله‌ای تکان دهند و دستی بر شانه‌ات بگذارند و از «قوی»بودن تو بگویند و انشالله گربه است؟ بعد هم هن‌هن‌کنان دنبال تو راه بیفتند که باشه راه بریم؟ حتا تصورش هم دل‌پیچه‌آور است...

از هفته‌ی پیش که گفتند بروید و از خانه کار کنید، هر بعدازظهر زیپ کاپشن را بالا کشیدیم، کتونی به پا کردیم و دوتایی رفتیم یک ساعت و نیمی به راه رفتن. هر روز یک سمت شهر را گرفتن و آن‌طرفی راه رفتن، با شش‌دانگ حواس جمع که اگر کسی از روبرو می‌آید، راه را کج کنیم، به چیزی دست نزنیم، روی نیمکتی نشینیم. دیروز وسط نیمچه میدانک کوچکی در یکی از کوچه‌های شهر که دو سه نیمکت دنج دارد و درخت مگنولیا، ایستادیم. گفتم اگر همین ۱ماه پیش بود، سر راه از کافه دو تا خیابان پایین‌تر قهوه می‌خریدیم، میومدیم لم می‌دادیم رو این نیمکت دست راستی، نه؟ ...فعلا ما هم از بلند پرسیدن آن سوال‌های ترسناک فرار می‌کنیم:«اگر دیگه نشه چی؟ آخر ماه بشود آخر ماه بعدی، بعد آخر بهار، بعد آخر تابستان، بعد ...؟»

چند دقیقه قبل از ۶ صبح، اتوبوس آشنای محل ایستاد، صدای ضبط‌شده‌ی زن اعلام کرد که این سفر درون‌شهری ۲ دلار و ۷۰ سنت خرج دارد، باورم نمی‌شود که از شنیدن این صدای تکراری هر روزه ذوق کنم، صدایی که اولین صبح رسیدن به این کشور مرا از خواب پاره پاره‌ی هواپیمازده بیدار کرد و یادم آورد حالا یک قاره‌ی دیگرم و دورتر از همیشه، انگار صدای مکانیکی زن نویدی باشد که این‌جور نخواهد ماند...حتا با این‌که مسافر همیشگی این ساعت‌اش در ایستگاه منتظر نبود. همان زن میانسانی را می‌گویم که چهار فصل زن دامن‌های پشمی چهارخانه به پا می‌کند و گل‌سینه‌ای درشت، سنجاق پیراهن‌اش است.