۱۳۹۹/۱/۳۱

دهم- What a lark! What a plunge!

دلم برای کافه‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، کتاب‌خانه‌های شهر، باشگاه ورزش‌ام، موزه‌ها، گوشواره به گوش کردن و پاشنه بلند پوشیدن تنگ شده. برای قرار قهوه‌های بعدازظهر با دوستانم در کافه‌های شهر. دیروز دنبال چیزی بودم و در کشویی دستم به کارت تبریک سال نو باریستاهای کافه‌ی محل افتاد که هر روز ساعت‌ها آن‌جا کار می‌کنم. برایم نوشته بودند که ممنون‌اند که هر روز چندساعت را با آن‌ها سر می‌کنم، هر روز لبخند می‌زنم و احوال‌شان را «واقعا» می‌پرسم و «For generally being an awesome person». یکی‌شان گفت مرسی که هر روز حواست هست از رنگ بلوز و سایه چشم و مدل مو ما تعریف کنی و از طعم خوش قهوه‌ات از ته دل تشکر کنی. ذوق‌زده بغض کرده بودم و هر سه نفرشون را محکم در آغوش گرفتم. این روزها فکر می‌کنم چرا هیچ کدام را در شبکه‌های اجتماعی ندارم تا دست‌کم احوال‌شان را بپرسم. اولین روزی که کافه دوباره باز شود،برای هر ۳ نفرشان هدیه کوچکی ببرم. بهشان بگویم ندیدن‌شان هر روز غمی بود که جای خالی‌اش را چیزی پر نمی‌کرد، خیلی وقت است بخشی از روزمره‌ی زندگی برای من دیدن این صورت‌های جوان و مهربان و صمیمی این ۳ نفر است که خوب می‌دانند اول صبح قهوه‌ی Pour Over از دانه‌های کاملا برشته می‌خواهم بدون هیچ شیر و شکر و اضافه‌ای. بعدازظهر که بروم بدون پرسیدن چیزی می‌گویند «کاپوچینو با شیر جو دوسر.» و اگر هوا حسابی گرم و آفتابی باشد «ماچا لاته خنک با شیر جو دوسر.» بعد فوری اسم کاربری‌شان را بپرسم و در فیس‌بوک و اینستاگرام اد کنم!

از هفته‌ی پیش اتفاق عجیب و تازه‌ای افتاد:‌بعضی پرونده‌های بسته‌شده‌ی ذهن از گذشته دوباره باز شدند. انگار وقتی آینده‌ از همیشه مبهم‌تر و ترسناک‌تر است، ذهن من که همیشه از گذشته فاصله می‌گیرد و همه‌چیز روزهای رفته را به درک می‌فرستد،  از ترس بین «بد و بدتر»، سراغ بد آشنایی رفته که دست‌کم یک‌بار آن را زیست و می‌داند تازیانه‌اش از چه جنس است و چقدر چموش. چیزها و آدم‌ها و مکان‌ها و مکالمه‌هایی هجوم آوردند که اصلا یادم رفته بود روزی رخ دادند و حالا ... 

بعضی روزها بیمارگونه می‌روم صفحه‌ی یادبود «نیویورک‌تایمز» درباره‌ی کشته‌های کرونا در نیویورک را باز می‌کنم. زن جوان ۲۵ ساله‌ای با رژلب سرخ، پیرزنی که همه‌ی عمر در باهمستان‌شان در کوئینز کار داوطلبانه و مردمی کرد، مرد نوازنده‌ی خوش‌تیپ با موهای فلفل‌نمکی...بعد هزارکیلو سنگین‌تر و در حال خفگی از بغض، صفحه را می‌بندم و به خودم قول می‌دهم دیگر بازش نکنم و باز...

چند روز پیش خواندم که خیلی‌ها هجوم بردند و این روزها کتاب «خانم دالووی» ویرجینیا وولف را می‌خوانند.  وولف کتاب را ۵ سال بعد از پاندمی آنفلونزا نوشت و با این‌که هیچ‌کجای کتاب اشاره‌ای به بیماری نمی‌کند، لابلای صفحات می‌بینی که حواسش به فاجعه بود... اولین‌بار که کتاب را در دست گرفته بودم، چقدر پسم زد و حوصله‌ام را سر برد. بعد فهمیدم مثل خیلی از کتاب‌های دیگر مشکل از ترجمه کج‌ومعوج و بی‌حال و بی‌خلاقیت مترجم بود. چندسال بعد که نسخه انگلیسی و اصل کتاب را در دست گرفتم، مجذوب‌اش شدم. مجذوب همان جمله‌ی پنجم کتاب: What a lark! What a plunge!... حالا چند روزی است در سرم ناگهان صدایی می‌گوید:
What a lark! What a plunge!

۱۳۹۹/۱/۱۸

نهم- دست‌های خالی

مدام می‌شنوم و می‌خوانم یا جلوی چشم‌ام می‌آید که «دوازده تا هجده ماه دیگر که واکسن آمد...» بعد پوزخند می‌زنم که چه خوش‌خیال‌اید... فکر می‌کنم اگر ۸ سال پیش بود، خودم هم شاید یکی از این خوش‌خیال‌ها بودم. 

زیستن با بیماری مزمن و غیرقابل‌درمان، اولین چیزی را که مثل پتک بر سرم کوبید همین بود:« علم، محدود است و ناتوان.» بیست سال می‌گذرد، پنجاه سال، یک قرن، دو قرن و هنوز حتا نمی‌دانند «دلیل بیماری» چیست، چه رسد به درمان. هر فرضیه را دنبال می‌کنند، به در بسته می‌خورند. انقدر این سال‌ها در جواب سوال‌هایم «نمی‌دانیم»، «جواب‌اش را هنوز علم نمی‌داند»، «راه‌حل و چاره نداریم» شنیدم که ...یک‌بار کلافه به پزشک نورولوژیست گفتم پس فرق تو که سال‌ها درس‌اش را خواندی با من چیست؟‌ تو هم که اندازه من می‌دانی و همان اندازه من نمی‌دانی! خودش هم خنده‌اش گرفت که راست می‌گویی‌ها...

یادم میاد به اپیدمی ایدز، رسانه‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ و اوایل ۱۹۹۰ را که تورق کنید پر است از وعده‌ی «واکسن ایدز تا یک سال دیگر به بازار می‌آید»، «دانشمندان در نیم قدمی واکسن ایدز»...سال ۲۰۲۰ رسیده و ما هنوز هیچ واکسنی برای ایدز نداریم. 

علم، محدود است و ناتوان و اگر سروکارتان بابت یکی دو بیماری جدی با آن‌ها باشد می‌فهمید تا دل‌تان بخواهد مغشوش و شله‌قلم‌کار... اصلا همین حالا هم می‌بینید...یک روز می‌گویند ماسک نزنید، فردا می‌گویند بزنید....یک روز می‌گویند از هوا منتقل نمی‌شود، پس‌فردا می‌گویند منتقل میشه، منتقل میشه...شیوه‌ی علم همین است... یک زمانی گوگل را تنظیم کرده بودم تا هرچی خبر علمی درباره‌ی بیماری‌هایم را فوری به سمع و نظرم برساند...یک روز تنظیمات را برداشتم و حالا حتا وقتی خبری درباره بیماری‌‌هایم را اتفاقی هم لابلای خبرها می‌بینم، کلیک نمی‌کنم...زیستن برزخی آدم را دیوانه می‌کند و مستاصل...

میان خواندن، میان نوشتن، وسط صبحانه و قهوه‌ی صبح یا کمی اینترنت‌گردی قبل تخت‌خواب باز این قاطعیت‌ها را می‌بینم که «تا ۱۸ ماه دیگر که واکسن میاد...» و در دلم می‌گویم صنار بده آش... ۸ سال راهروی بیمارستان‌ها به من یکی خوب یاد داد که «دست‌های آن‌ها خیلی وقت‌ها خالی است، مثل دست‌های خودت».



۱۳۹۹/۱/۱۵

هشتم- «خواب‌ها» دنبال‌ات می‌کنند

دوباره خواب می‌بینم و میان خواب‌ها، کابوس. چندسالی بود که دیگر خواب نمی‌دیدم، درست از نیمه‌شبی که خسته از پرواز طولانی و انتظار در اتاق جداگانه‌ی  بررسی پرونده‌ی تازه مهاجرها به قاره‌ و کشور جدید، به امن چهاردیواری از آن خود رسیدیم. مامور آن پرونده‌ی کت‌وکلفت مهاجرت را دقیق بررسی کرد، مهر را برداشت و تق تق زیر چند صفحه کوبید، گفت یادتان نرود باید ظرف ۹۰ روز آینده ازدواج کنید، رو به او کرد و گفت در غیر این‌صورت ویزای نامزدی نامزدت باطل خواهد شد. ظرف ۹۰ روز. بعد پرونده را به سمت من گرفت گفت:«Welcome to America Ma'am». پرونده را برداشتیم، از میز مامور دور شدیم، باراک اوباما روی صفحه‌ی تلویزیون بزرگی داشت به تازه مهاجرها خوشامد می‌گفت. بیرون، شب سرد بود و سوزان و در تاکسی به مقصد خانه، چیزی فروکش کرد و آرام شد. بعد، خواب‌ها و کابوس‌ها دور شدند و دورتر...

یک صبح سال کذایی ۸۸ وقتی با وحشت از کابوس پریدم، نگاهی به بالش خیس از اشک زیر سرم انداختم و از ته دل آرزو کردم دیگر خواب نبینم، چه کابوس باشد چه خیال خوش، خواب نبینم، هیچی نبینم...بس است دیگر...ماه‌ها بعد آن سال سیاه، کم‌کم ملغمه‌ی خواب‌ها دور شد و دود...تا نکبت آخرین سال آلمان...بعد دوباره هیچ خوابی نبود. به خوشی...تا آبان کذایی ۹۸... و حالا در سال ویروس و وحشت...

چندشب پیش وسط کابوس، حال‌ام انگار چیزی میان خواب و بیداری بود. می‌فهمیدم این وحشتی را که دارم می‌بینم، واقعیت نیست. دست‌اش را حس کردم که دارد با مهر آشنا سرم را نوازش می‌کند و هیس هیس‌کنان چیزی به مهر و دل‌گرمی زمزمه می‌کند، اما انگار هیچ‌چیز واقعی‌تر از وحشت کابوس نبود. ساعت ۴ صبح که مثل همیشه در سکوت و سیاهی شب بیدار شدم، برگشتم و نگاهش کردم که در خواب خوش بود. دستم را آرام روی دست‌اش در نزدیکی بالش او گذاشتم، فکر کردم کابوس‌ هم عین همین ویروس این روزهاست:‌ تو انتخاب‌شان نمی‌کنی، آن‌ها تو را انتخاب می‌کنند، آرام و موذیانه به درون‌ات می‌خزند، ابر تیره‌ی بالای سر می‌شوند و وحشت روی سینه و کوچک‌ات می‌کنند، کوچک و ضعیف...آرام انگشتان‌اش را نوازش کردم، از زیر پتو بیرون خزیدم، چند مشت آب به صورت زدم، دانه‌های قهوه را پیمانه و خرد کردم، آب را جوش آوردم، نگاهم به عکس دوتایی‌مان رو در یخچال افتاد و قلبم ریخت...تمام شب کابوس دیده بودم که او مرده، او و بابا و مامان و برادرم...علت مرگ همگی: ویروس کرونا...از این قافله‌ی کوچک امن و نزدیک، فقط من مانده بودم. فقط من و  زیر پاهایم دیگرهیچ زمینی نبود،هیچی نبود...