دلم برای کافهها، کتابفروشیها، کتابخانههای شهر، باشگاه ورزشام، موزهها، گوشواره به گوش کردن و پاشنه بلند پوشیدن تنگ شده. برای قرار قهوههای بعدازظهر با دوستانم در کافههای شهر. دیروز دنبال چیزی بودم و در کشویی دستم به کارت تبریک سال نو باریستاهای کافهی محل افتاد که هر روز ساعتها آنجا کار میکنم. برایم نوشته بودند که ممنوناند که هر روز چندساعت را با آنها سر میکنم، هر روز لبخند میزنم و احوالشان را «واقعا» میپرسم و «For generally being an awesome person». یکیشان گفت مرسی که هر روز حواست هست از رنگ بلوز و سایه چشم و مدل مو ما تعریف کنی و از طعم خوش قهوهات از ته دل تشکر کنی. ذوقزده بغض کرده بودم و هر سه نفرشون را محکم در آغوش گرفتم. این روزها فکر میکنم چرا هیچ کدام را در شبکههای اجتماعی ندارم تا دستکم احوالشان را بپرسم. اولین روزی که کافه دوباره باز شود،برای هر ۳ نفرشان هدیه کوچکی ببرم. بهشان بگویم ندیدنشان هر روز غمی بود که جای خالیاش را چیزی پر نمیکرد، خیلی وقت است بخشی از روزمرهی زندگی برای من دیدن این صورتهای جوان و مهربان و صمیمی این ۳ نفر است که خوب میدانند اول صبح قهوهی Pour Over از دانههای کاملا برشته میخواهم بدون هیچ شیر و شکر و اضافهای. بعدازظهر که بروم بدون پرسیدن چیزی میگویند «کاپوچینو با شیر جو دوسر.» و اگر هوا حسابی گرم و آفتابی باشد «ماچا لاته خنک با شیر جو دوسر.» بعد فوری اسم کاربریشان را بپرسم و در فیسبوک و اینستاگرام اد کنم!
از هفتهی پیش اتفاق عجیب و تازهای افتاد:بعضی پروندههای بستهشدهی ذهن از گذشته دوباره باز شدند. انگار وقتی آینده از همیشه مبهمتر و ترسناکتر است، ذهن من که همیشه از گذشته فاصله میگیرد و همهچیز روزهای رفته را به درک میفرستد، از ترس بین «بد و بدتر»، سراغ بد آشنایی رفته که دستکم یکبار آن را زیست و میداند تازیانهاش از چه جنس است و چقدر چموش. چیزها و آدمها و مکانها و مکالمههایی هجوم آوردند که اصلا یادم رفته بود روزی رخ دادند و حالا ...
بعضی روزها بیمارگونه میروم صفحهی یادبود «نیویورکتایمز» دربارهی کشتههای کرونا در نیویورک را باز میکنم. زن جوان ۲۵ سالهای با رژلب سرخ، پیرزنی که همهی عمر در باهمستانشان در کوئینز کار داوطلبانه و مردمی کرد، مرد نوازندهی خوشتیپ با موهای فلفلنمکی...بعد هزارکیلو سنگینتر و در حال خفگی از بغض، صفحه را میبندم و به خودم قول میدهم دیگر بازش نکنم و باز...
چند روز پیش خواندم که خیلیها هجوم بردند و این روزها کتاب «خانم دالووی» ویرجینیا وولف را میخوانند. وولف کتاب را ۵ سال بعد از پاندمی آنفلونزا نوشت و با اینکه هیچکجای کتاب اشارهای به بیماری نمیکند، لابلای صفحات میبینی که حواسش به فاجعه بود... اولینبار که کتاب را در دست گرفته بودم، چقدر پسم زد و حوصلهام را سر برد. بعد فهمیدم مثل خیلی از کتابهای دیگر مشکل از ترجمه کجومعوج و بیحال و بیخلاقیت مترجم بود. چندسال بعد که نسخه انگلیسی و اصل کتاب را در دست گرفتم، مجذوباش شدم. مجذوب همان جملهی پنجم کتاب: What a lark! What a plunge!... حالا چند روزی است در سرم ناگهان صدایی میگوید:
What a lark! What a plunge!
What a lark! What a plunge!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر