دوباره خواب میبینم و میان خوابها، کابوس. چندسالی بود که دیگر خواب نمیدیدم، درست از نیمهشبی که خسته از پرواز طولانی و انتظار در اتاق جداگانهی بررسی پروندهی تازه مهاجرها به قاره و کشور جدید، به امن چهاردیواری از آن خود رسیدیم. مامور آن پروندهی کتوکلفت مهاجرت را دقیق بررسی کرد، مهر را برداشت و تق تق زیر چند صفحه کوبید، گفت یادتان نرود باید ظرف ۹۰ روز آینده ازدواج کنید، رو به او کرد و گفت در غیر اینصورت ویزای نامزدی نامزدت باطل خواهد شد. ظرف ۹۰ روز. بعد پرونده را به سمت من گرفت گفت:«Welcome to America Ma'am». پرونده را برداشتیم، از میز مامور دور شدیم، باراک اوباما روی صفحهی تلویزیون بزرگی داشت به تازه مهاجرها خوشامد میگفت. بیرون، شب سرد بود و سوزان و در تاکسی به مقصد خانه، چیزی فروکش کرد و آرام شد. بعد، خوابها و کابوسها دور شدند و دورتر...
یک صبح سال کذایی ۸۸ وقتی با وحشت از کابوس پریدم، نگاهی به بالش خیس از اشک زیر سرم انداختم و از ته دل آرزو کردم دیگر خواب نبینم، چه کابوس باشد چه خیال خوش، خواب نبینم، هیچی نبینم...بس است دیگر...ماهها بعد آن سال سیاه، کمکم ملغمهی خوابها دور شد و دود...تا نکبت آخرین سال آلمان...بعد دوباره هیچ خوابی نبود. به خوشی...تا آبان کذایی ۹۸... و حالا در سال ویروس و وحشت...
چندشب پیش وسط کابوس، حالام انگار چیزی میان خواب و بیداری بود. میفهمیدم این وحشتی را که دارم میبینم، واقعیت نیست. دستاش را حس کردم که دارد با مهر آشنا سرم را نوازش میکند و هیس هیسکنان چیزی به مهر و دلگرمی زمزمه میکند، اما انگار هیچچیز واقعیتر از وحشت کابوس نبود. ساعت ۴ صبح که مثل همیشه در سکوت و سیاهی شب بیدار شدم، برگشتم و نگاهش کردم که در خواب خوش بود. دستم را آرام روی دستاش در نزدیکی بالش او گذاشتم، فکر کردم کابوس هم عین همین ویروس این روزهاست: تو انتخابشان نمیکنی، آنها تو را انتخاب میکنند، آرام و موذیانه به درونات میخزند، ابر تیرهی بالای سر میشوند و وحشت روی سینه و کوچکات میکنند، کوچک و ضعیف...آرام انگشتاناش را نوازش کردم، از زیر پتو بیرون خزیدم، چند مشت آب به صورت زدم، دانههای قهوه را پیمانه و خرد کردم، آب را جوش آوردم، نگاهم به عکس دوتاییمان رو در یخچال افتاد و قلبم ریخت...تمام شب کابوس دیده بودم که او مرده، او و بابا و مامان و برادرم...علت مرگ همگی: ویروس کرونا...از این قافلهی کوچک امن و نزدیک، فقط من مانده بودم. فقط من و زیر پاهایم دیگرهیچ زمینی نبود،هیچی نبود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر