۱۳۹۹/۱/۱۱

هفتم- در ظاهر «تنها» و در باطن «جمع‌تر» از همیشه

از مکالمه‌ی تصویری بیزارم و فراری. تمام این سال‌ها شاید سر جمع ده پانزده بار حاضر شده باشم با والدین‌ام مکالمه‌ی تصویری داشته باشم. از «وویس» هم به جد بدم میاد و برایم تقلای روزمره است که سعی کنم درک کنم و احترام بگذارم چرا وویس برای خیلی‌ها گزینه‌ی راحت‌تری است. اما به سادگی ممکن است یک پیام صوتی را تا یک هفته باز نکنم، چون از صدا گریزانم. 

این روزها از بعضی دوستان دور و نزدیک که گاه شاید چندسالی باشد چندان خبری از هم نداشتیم، پیام‌هایی گرفتم که بیا و قرار یک مکالمه‌ی تصویری بذاریم. چالشی بود که چجور جواب مودبانه و مهربانی بدهم که چرا نه و نمی‌خواهم، بدون این‌که بهشون بر بخورد. امیدوارم بر نخورده باشد. 

می‌فهمم این حجم دوری فیزیکی، نیاز آدم‌ها را به حرف زدن، دیدن شکل و شمایل دیگری و نوعی از ارتباط اجتماعی  آنلاین بیشتر کرده است. می‌دانم برای خیلی‌ها این شاید اولین تجربه‌ی ملموس از «تنهایی» باشد و می‌دانم «تنهایی» برای خیلی‌ها ترسناک است. 

اما خودم خیلی دورم از این وضعیت. از وقتی یادم میاد عاشق خلوت‌گزینی بودم و فراری از جمعیت. راستش جمعیت من را می‌ترساند، حتا وقتی جمعیتی است هم‌فکر و هم‌باورم  و وقتی به ضرورت آن جمعیت ایمان دارم. باز همیشه ترجیح‌ام این است که آن آدم نظاره‌گر در دورترین گوشه‌ی صحنه باشم. از سروصدا بیزارم، تلویزیون را که نقش‌اش چیزی جز دکور نبود، دادم رفت و وقتی خودم در خانه باشم هرگز صدای موزیکی از خانه بلند نمی‌شود. تقریبا همیشه فقط به مامان و بابایم زنگ می‌زنم و بس. هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم چه کاری را نمی‌شود با پیام نوشتاری گفت که لازم باشد زنگ زد و وویس فرستاد.(شاید فقط وقتی در حال مرگ باشی که برای آن هم خب باید به ۹۱۱ زنگ زد و اگر به کس دیگری زنگ بزنی، او هم باید به ۹۱۱ زنگ بزند و فقط تعلل بیشتر می‌شود!) 

یک‌کم «از سر شکم‌سیری» است، اما به این «تنهایی جمعی» که در نوع خودش تجربه‌ی بی‌نظیری است، جور دیگری نگاه می‌کنم.  فهمیدم نه فقط در «خلوت‌گزینی»شخصی و انتخابی که در «تنهایی» که گاه به آدمی‌زاد تحمیل می‌شود، ادبیات و هنر فقط بهترین مرهم نیست، موثرترین دریچه‌ی ارتباط با جهان و آدم‌ها و ایده‌ها و خیال‌ها و عواطف دیگران هم هست. هزار روزنه به هزار هزار زندگی، روزمرگی، فکر و خیال، ترس و وحشت، امید و آرزو... احساسات و تجارب انگار نسیمی می‌شوند، از روی اشیاء، صورت‌ها، پنجره‌ها، سقف خانه‌ها و ...می‌گذرند، در کلمات و تصاویر و نواها می‌نشینند و تو از کنج خلوت خودت، لمیده روی صندلی محبوب‌ات در اتاق‌خواب، با هزار هزار آدمی‌زاد دور که حتا زبان هم را بلد نیستید، احساس صمیمیت و الفت دیرینه می‌کنی. می‌فهمی چرا ترسیده، چرا نگران است، چرا دست‌هایش در کار ورز دادن خمیر نان است و خرد کردن کاهو...

انگار این «تنهایی تحمیلی» این روزها یادمان آورده باشد که چقدر شبیه یکدیگریم، چطور از هر رنگ و زبان و نژاد باهم می‌ترسیم، می‌لرزیم، غصه می‌خوریم، دست‌هایمان هراسان روی خبرها کلیک می‌کند و همان دست‌ها برای مهار اضطراب خمیر نان را ورز می‌دهد و دمبل‌ها را بلند می‌کند...چطور واقعا همه مسافر یک کشتی‌ایم...هرچقدر هم که هراسان باشیم و مضطرب، اولین‌بار است که در احساسات غالب روزمره‌مان واقعا «تنها» نیستیم، اصلا تنها نیستیم. این جنس از «تنهایی» که در ظاهر تنهاییم و در باطن هیچ‌وقت انقدر «جمع» نبودیم، تازه است و غریب و هیجان‌انگیز. 

ویرجینیا وولف یک وقتی در دفتر خاطرات‌اش نوشت:«اگر می‌توانستم، به عنوان کسی که در تنهایی و سکوت از آن جهان بیرون دور افتاده، این حس را ثبت می‌کردم:‌ حس نغمه سر دادن دنیای واقعی.» فکر می‌کنم جهان واقعی، امروز واقعی‌تر از هر زمان در این سکوت فراگیر، نغمه‌ سر داده است. نغمه‌ای که به گوش همه‌ی ما آشناست. دوست دارم به تامل و دقت به این نغمه‌ که واقعی‌ترین چیز این روزهاست گوش کنم، ساعت‌ها، روزهای متوالی ...

۲ نظر: