۱۳۹۸/۱۲/۲۷

دوم - «کاش هیچ‌وقت هم نفهمی چرا»



پشت در نیمه‌باز آشپزخانه قایم شده بودم، سرم را کج کرده بودم تا تو آشپزخانه را ببینم. چیزی در دست مامان بود که می‌خواست به هر ضرب و زور بشکند، خرد کند، تکه‌تکه‌اش کند، منهدم و لت‌وپار... نه چاقو افاقه کرد نه قیچی، نه دندان و نه له کردن زیر پا...در بالکن آشپزخانه باز شد، بابا آمد تو، مامان راکه اول مقاومت می‌کرد بغل کرد، بعد مامان زد زیر گریه. های های، زار زار، تلخ، خیلی تلخ... 

چند ماه بعد از پایان جنگ بود، بابا برگشته بود، به بهت و ناباوری همه سالم(اگر از جای سوختگی یک ترکش، از دست دادن ۷۰ درصد شنوایی یک گوش از صدای مدام ترکش، کابوس‌های شبانه بگذریم) ..آن تکه فلزی که مامان به جان‌اش افتاده بود تا منهدم کند، پلاک او بود که همه‌ی این سال‌ها دور گردن او بود تا هر لحظه تنها نشانی باشد که تکه‌وپاره‌های باقیمانده‌ی او را شناسایی کنند و تحویل خانواده‌اش دهند. بعدها فهمیدم سال‌ها کابوس شبانه‌ی مامان همین یک تکه فلز بوده که روزی تنها نشانه‌‌ی تلخ از زندگی او با مردی باشد که یکدیگر را دوست دارند...حالا می‌خواست به ضرب و زور هرچیز که شده این کابوس را خردوخاکشیر کند و نمی‌شد...

صبح بعد این‌که به رسم تازه‌ی این روزگار اول تب‌سنج را زیر زبان گذاشتم تا درجه‌ی تب‌‌ام را بگیرم، به رف دستشویی نگاه کردم که از همه‌ی خردریزهای تزئینی خالی کردیم. جای آن چیزهای کوچک قشنگ را یک بسته دستمال ضدعفونی گرفته و دو تب‌سنج، یک بسته پد الکلی و اسپری ضدعفونی. بوی چندش‌آور و مشمئزکننده‌ی الکل که من را یاد آمپول‌زنی می‌اندازد و آن همه آمپول بی‌جا و به‌جای کودکی و آن همه آمپول که در بزرگسالی با دست خودم باید به کشاله‌ی ران، شکم، بازوها و هر نقطه‌ای که هنوز کبود نیست می‌کوبیدم...خروار خروار آمپول هم که خودم باید با دست لرزان به خودم می‌زدم، ترس من از آمپول را کم نکرد و بوی الکل...بوی کثافت الکل... 

سال‌‌ها بعد آن روز صبح، در دهه‌ی ۷۰ مد شد که دخترها و پسرها یک «پلاک » عین پلاک‌های سربازان جنگ دور گردن بندازند.حالا رو این یکی می‌دادیم اسم‌مون را به انگلیسی حک کنند و بعد یک بندی از یک شعر خواننده‌های «خارجی» محبوب آن زمان یا یک «سخن بزرگان» خارجکی. در محله‌ی ما(شهرک غرب) این پلاک‌هاکه حتما باید روی بلوز و مانتو می‌نداختی تا از ۲ کیلومتری هم معلوم شود، نماد و حجت «خوش‌تیپی»بود و بس! معلومه که من هم یکی از این پلاک‌ها می‌خواستم، مامان و بابای من آدم‌های سخت‌گیری در این چیزها نبودند. هرچی که مد می‌شد، هرچقدر هم که زشت بود یا مسخره، می‌خریدند و می‌ذاشتند مدتی سرم گرم و دلم خوش این یکی باشد و به تاکید خودشان این چیزها برای بچه عقده نشود. سر این پلاک اما جنگ جهانی راه افتاد. مامان‌ام جیغ می‌زد و خط و نشان می‌کشید و «محاله» و از «رو جنازه من رد بشی» بود که در خانه می‌پیچید! هیچ نمی‌فهمیدم  برای چی سر این یکی چنین قشقرقی راه انداخته و چرا نه؟ جواب‌اش یک چیز بود: «تو نمی‌فهمی چرا. کاش هیچ‌وقت هم نفهمی چرا.» من تا وقتی آن پلاک‌های گردنی مد بود، «بچه خوش‌تیپ» نبودم. سال‌ها بعد روزی در صف تاکسی زیر پل گیشا، ناگهان آن تصویر بچگی، شفاف و زلال بعد سال‌ها به ذهنم هجوم آورد:‌ سری که کج کرده بودم تا قایمکی ببینم داخل آشپزخانه چه خبر است و این سروصدای چیست؟ آن زار زار تلخ، خیلی تلخ...چرا یادم رفته بود؟ 

چون ما حتا خودمان یک دستمال الکلی برمی‌داریم و خاطرات‌مان را - جمعی و فردی- پاک می‌کنیم. چون برای بقا، برای به گل ننشستن، برای دوام آوردن راه دیگری نداریم. فقط در «عادی روزمره» است که دوام می‌آوریم، پس همه‌ی آن «غیرعادی» را به غریزه آن دورها و ته صندوق می‌ذاریم. تا روزی ناگهان در صف تاکسی روی سر و کله و تن‌مان بپرد و دیگر گریزی باقی نذارد...

فکر می‌کنم این روزها که تمام شود، اول به جان آن دو تب‌سنج می‌افتم که به هر ضرب و زوری شده خردوخاکشیرشان کنم، بعد هرچه را که  یک «الکلی» دنبال اسم‌اش است، دم شوتینگ طبقه‌مان می‌برم. با حرص پرت می‌کنم به درک...به اعماق حفره‌ی سیاه  شوتینگ...به درک...درک... سال‌ها بعد اگر کسی پرسید چرا انقدر با تمیزکننده‌های الکلی سر عناد داری و از بوی الکل بیزاری، بگویم:تو نمی‌فهمی چرا، کاش هیچ‌وقت هم نفهمی چرا.

    

۳ نظر:

  1. برای من تفنگ اسباب بازی غیر قابل تحمله منو یاد روزای تلخ جنگ می‌اندازه که بابام از جبهه سوغاتی می‌آورد و اسباب بازی بیشتر ما بود. حالا پسرم هرقدر گریه می‌کنه و بست میشینه جلوی اسباب بازی فروشی‌ها نمی‌تونم بخرم و اجازه هم نمیدم کسی بخره. تفنگ تو خونه ما جایی نداره.کش اونم هیچ وقت نفهمه چرا

    پاسخحذف
  2. بچه های زیادی در دوران ما با پوکه بازی می‌کردند دایی یکی از دوستانم از جبهه چندتایی برایش آورده بود. خواهر بزرگترم دید چطور دوستم آنها را بهم می‌زند تا جلینگ جلینگ صدا بدهد.بی تفاوت از کنارماگذشت و گفت: اینها که توی دست توست یعنی یک آدمی کشته شده. دوستم گریه کنان رفت خانه شان و مادرش تا مدتها نمیگذاشت بامن بازی کند

    پاسخحذف