نوجوان بودم. کتاب را با جلد کاغذی زپرتیاش در انباری زیرشیروانی خانه پیدا کردم. خانهی ما ۲طبقه بود. طبقهی بالا ما بودیم و طبقهی پایین زن و مرد مسنی که مرد گوشتتلخ بود و زن فضول. مرد عادت داشت هر چرتوچرندی را از صدسال پیش تا الان نگاه دارد. تمام انباری بزرگ زیرشیروانی طبقهی بالا که سهم هر دو خانواده بود، پر بود از خنزر و پنزرهایی که مرد از صدسال پیش نگه داشته بود: یک قوطی رنگ که شاید سرجمع ده قطره رنگ ته آن باقی بود و خدا میماند از کی(شاید از زمان جشنهای دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی) آن زیر مانده بود، صندلی شکسته که دیگر اصلا یک پایه نداشت، عروسک باربی پاشکسته مال دخترشان که حالا خودش دو بچه نرخر داشت و ... میان آن تلنبار اما ناگهان چه چیزهای نابی پیدا میشد. بعدازظهرهای تابستان که همه به چرت بعد از ناهار مشغول بودند، دمپایی پایم میکردم و بیسروصدا به انباری زیرشیروانی میرفتم. سمت راست انباری چند کارتن بود که تلنباری بود از نشریات قبل از انقلاب و کتابهای کهنه. «سپید و سیاه»را آنجا خواندم، اولینبار «توفیق» را آنجا ورق زدم و از کاریکاتور زنان پستاندرشت در صفحات نشریه مبهوت ماندم. آن کتاب کهنه با آن جلد کاغذی زپرتی را هم میان همان تلنبار ناگرفته پیدا کردم.
کتاب، قطع کوچکی داشت و جلدی سرخ رنگ که با نام هم خوانی داشته باشد:«طاعون سرخ»، جک لندن. کتاب را زیر بغل زدم و با خودم به بالکن اتاق خوابام آوردم، یادم هست از آبکش پلاستیکی کنار سینک ظرفشویی یک خوشه انگور شسته برداشتم که قرار بود میوهی عصر خانه باشد. در بالکن اتاقام لم دادم و کتاب را شروع کردم.
همین ۱ ماه پیش اگر کسی میپرسید «طاعون سرخ» را خواندی؟ لابد گرهای در پیشانیام میافتاد که «هووووم...بذار ببینم...نمیدانم...قصهاش چی بود؟» چیزها و بهخصوص کتابها و داستانها برای من همینجوریاند. میروند در سکوت میخزند و جایی در ذهنم پنهان میشوند، بعد یک روز وسط دمبل زدن، هویج خرد کردن، روی صندلی مترو و ...برمیگردند. چنان به وضوح و شفاف، تمام ذهنم را اشغال میکنند که انگار کتاب را همین دیروز خواندم. جملههای کتاب بی یک کلمه پسوپیش جلو چشمام رژه میروند، حس جلد و کاغذ کتاب برمیگردد، نام تک تک شخصیتها، جزئیات روز و شب دوری که این کتاب را در دست گرفتم....همینقدر عجیب و تکرارشونده...
امروز صبح که داشتم خیس عرق تشکچه ورزش را جمع میکردم، ناگهان «طاعون سرخ» نوشتهی جک لندن هجوم آورد. چشمهایم را که بستم، حتا مزهی آن خوشه انگور یاقوتی پیشکشی باغ دایی مامان، زیر زبانم آمد.
«طاعون سرخ» بیماری واگیرداری را در سال ۲۰۱۳ پیشبینی کرده بود. آن موقع سال ۲۰۱۳ هنوز دور بود، مال «قرن بعدی» بود...جک لندن کتاب را یک قرن قبل از این تاریخ نوشته بود. مثل همهی ما وسوسهی تصور کردن «صد سال دیگر» را داشت... «طاعون سرخ» کشور به کشور، کابوس و بختک زندگی میشد، شهرها را درمینوردید و کشورها و بعد قارهها را...تقریبا همه را میکشت. آن تکوتوکی که جان به در میبردند، دیگر «کشوری» نداشتند...دیگر کشور معنایی نداشت. کتاب اما از یک روزگار خیلی دورتری شروع میشد، از سال ۲۰۷۳ که حتا الان که مینویسماش، برای من هم غریب است و دور...از زبان یکی از معدود بازماندگان طاعونی که زمین را انگار شست و برد... مردی که تمام دوران طاعون در اتاقکی خود را محبوس کرد و به یمن قوطی قوطی غذای کنسرو جان به در برد و حالا که پیر بود و فرتوت داشت قصهی «روزگار طاعون سرخ» را برای آدمهای سال ۲۰۷۳ تعریف میکرد...
جایی در کتاب چیزی نوشته بود به این مضمون که قبل از اینکه طاعون بیاید، «کاپیتالیستها جهان و منابع طبیعی را به فنا داده بودند.» فردای آن روز بود که از پدرم پرسیدم «کاپیتالیست یعنی چی؟»
کاش میشد برویم در ذهن مردگان، در ذهن جک لندن و از او بپرسیم چطور زمان طاعون را فقط ۷ سال زودتر پیشبینی کرد؟ چطور ۱۰۰ سال قبل فهمید «کاپیتالیستها جهان و منابع طبیعی را به فنا میدهند» و ما ناگزیریم به مدد محبوس ماندن در اتاقکمان و کنسروهایی که از قفسههای فروشگاه موادغذایی قاپ زدیم، دوام بیاریم؟
به قول رویا، ما رمان ها را زندگی میکنیم...
پاسخحذفهووووم...
حذفخیلی از نوشته هاتون لذت میبرم.
پاسخحذفخیلی ممنونم، لطف دارید :)
حذف