از امروز، رسما شروع شد. از فروشگاههای موادغذایی و داروخانهها و بعضی رستورانها با هزار اما و اگر و شرط و شروط که بگذریم، دیگر چیزی در شهر باز نیست. چهار صبح همیشه، از پنجره به خیابان اصلی شلوغ نگاهی انداختم، تصورش سخت است که از ساعت ۶ صبح آن هیاهوی آشنا را نخواهیم شنید: رفتوآمد ماشینها، اتوبوسی که در ایستگاه نزدیک میایستد و صدای ضبطشدهی زن که اعلام میکند این سفر درون شهری ۲ دلار و ۷۰ سنت خرج برمیدارد...اما هنوز عربدهی گوشخراش آژیر ماشینهای آتشنشانی برقرار خواهد بود، لابد حتا بیشتر...در شهری که عمدهی جمعیت با جوانانی است که جز غذای آماده و مایکروویو چیز دیگری بلد نیستند و حالا مجبورند صدبار از روی دستور املت بخوانند :«روغن را در تابه گرم میکنیم» و با مدرک هاروارد زیربغل مبهوت فکر میکنند«یعنی چند دقیقه و چقدر؟»روغن داغ میشود، به جلز و ولز میافتد، میسوزد، تابه به کوره تبدیل میشود، دود بلند میشود، آژیرهای ساختمان به صدا درمیآید، ماشین آتشنشانی بدو راه میافتد به سمت محل «حادثه» و بازهمان بساط همیشگی است، جوانی رعنا با دو مدرک فوقلیسانس زیربغل برای اولینبار از اجاق گاز استفاده کرد!
از اولاش میدانستم هراس اصلی من یکی، آن نقطهای که آزارم میدهد و بساط غم پنهانی میشود، کجاست...آدمیزاد حتا رویش نمیشود وسط این هراس و نگرانی، رک و علنی بگوید چی دارد مثل خوره رواناش را میسابد: اینکه از یک جایی به بعد نشود هر روز بروم بیرون از خانه و راه بروم. «حالا دو هفته/یک ماه راه نرو، مگه جهان به آخر میرسد؟» راستش آره، به پایان میرسد...خرداد که برسد میشود ۸ سال که گفتند احتمال«زیاد» یک سال دیگر ویلچرنشین خواهی بود و دیگر نمیتوانی راه بروی. بعد انگار که آمار و احتمالات و درصد وسط آن شوک مهم باشد، یکیشان گفت پنجاه درصد، کناری خواست «دقیقتر» باشد و گفت «تا هفتاد درصد» ...وقتی از اتاق نکبتزدهی بیمارستان بیرون رفتند، بعد گریههای طولانی ، هر دو پا را که از سرم و دارو و ساعتها دراز کشیدن ورم کرده بود، دراز کردم و برای اولینبار دقیق نگاهشان کردم. طعنهی تلخ روزگار همانجا بود، همهی عمر از پاهایم بیزار بودم. از فرم ساق پا، از اینکه هرگز شکم و پهلو درنمیارم اما هر ۲ گرمی که بخورم میرود در پایینتنه جمع میشود، از کوفت و مرض... بعد ناگهان در ثانیهای همین دو تا میشود مهمترین دغدغهی امروز، فردا، هفتهی بعد، ماه بعد، سال بعد، سالهای بعد، همهی عمر ...انگار میخواهد انتقام همهی آن سالهایی را بگیرد که در آینه با تحقیر نگاهشون کردی و دو بامبی کوبیدی فرق سرشان! بهت میخندند که «بالاخره نوبت ما هم میشود» و شد...
بعد راه رفتنها و دویدنها شروع شد...مدام طولانیتر، سریعتر، بیشتر...دیگر تمام صبحهای عمر تا ابد یک جور شروع میشود: چشمها را باز میکنی، با ترس اول انگشتهای پای راست را تکان میدهی، بعد پای چپ، به نوبت،حتا آن دو انگشت کوچک را، بعد زیر پتو زانوها را یکی یکی خم میکنی،دوباره پاها را دراز میکنی، نفس حبسشده در سینه را رها میکنی، تو هنوز «سالمی»، بعد در سکوت هرهر با خودت میخندی، «سالم کجا بود خنگ؟» و خودت، خودت را تصحیح میکنی:«هنوز راه میری» و روز شروع میشود...
گاهی آدمهای همراه را کلافه میکنم، «فلان جا؟ نزدیک است. پیاده برویم.» فلانجا نزدیک نیست، فلانجا دور است، هوا گرم است یا سرد، آدمها خستهاند و یا گرمشان شده یا سردشان است یا اصلا میانهای با راه رفتن ندارند. برای چی پیاده برویم وقتی پول اوبر مسیر میشود ۵ دلار ناقابل؟ نه حوصله داری، نه تمایل که توضیح دهی چرا، که شاید امروز «آخرین روزی» باشد که میتوانی راه بری...بعدش چی؟ به ترحم کلهای تکان دهند و دستی بر شانهات بگذارند و از «قوی»بودن تو بگویند و انشالله گربه است؟ بعد هم هنهنکنان دنبال تو راه بیفتند که باشه راه بریم؟ حتا تصورش هم دلپیچهآور است...
از هفتهی پیش که گفتند بروید و از خانه کار کنید، هر بعدازظهر زیپ کاپشن را بالا کشیدیم، کتونی به پا کردیم و دوتایی رفتیم یک ساعت و نیمی به راه رفتن. هر روز یک سمت شهر را گرفتن و آنطرفی راه رفتن، با ششدانگ حواس جمع که اگر کسی از روبرو میآید، راه را کج کنیم، به چیزی دست نزنیم، روی نیمکتی نشینیم. دیروز وسط نیمچه میدانک کوچکی در یکی از کوچههای شهر که دو سه نیمکت دنج دارد و درخت مگنولیا، ایستادیم. گفتم اگر همین ۱ماه پیش بود، سر راه از کافه دو تا خیابان پایینتر قهوه میخریدیم، میومدیم لم میدادیم رو این نیمکت دست راستی، نه؟ ...فعلا ما هم از بلند پرسیدن آن سوالهای ترسناک فرار میکنیم:«اگر دیگه نشه چی؟ آخر ماه بشود آخر ماه بعدی، بعد آخر بهار، بعد آخر تابستان، بعد ...؟»
چند دقیقه قبل از ۶ صبح، اتوبوس آشنای محل ایستاد، صدای ضبطشدهی زن اعلام کرد که این سفر درونشهری ۲ دلار و ۷۰ سنت خرج دارد، باورم نمیشود که از شنیدن این صدای تکراری هر روزه ذوق کنم، صدایی که اولین صبح رسیدن به این کشور مرا از خواب پاره پارهی هواپیمازده بیدار کرد و یادم آورد حالا یک قارهی دیگرم و دورتر از همیشه، انگار صدای مکانیکی زن نویدی باشد که اینجور نخواهد ماند...حتا با اینکه مسافر همیشگی این ساعتاش در ایستگاه منتظر نبود. همان زن میانسانی را میگویم که چهار فصل زن دامنهای پشمی چهارخانه به پا میکند و گلسینهای درشت، سنجاق پیراهناش است.
قلمت سبز و پردوام...
پاسخحذف:*
حذفبا لذت نوشتههای شمارو دنبال میکنم و چقدر خوشحال شدم که تصمیم گرفتید بلاگ بنویسبد. امیدوارم این روزها و این شرایط برای همگی ما هر کجای دنیا که هستیم خیلی زود به پایان برسه...
پاسخحذفخیلی لطف دارید، ممنونم و امیدوارم بگذره این روزها :)
حذفعالی بود فرناز جان:*
پاسخحذف:*
حذفچه خوب که رونقی دادی به وبلاگ نویسی و چقدر مهمه که این روزگاران ثبت بشه. مرسی زیاد! :*
پاسخحذف:*:*
حذفشاید صفحات اول کتابی باشه که بعدا راجع به این روزها منتشرش کنی. عالی بود مثل همیشه
پاسخحذفشاید :)...ممنونم :*
حذففرناز من ۱۴-۱۵ سالم بود وقتی که وبلاگتو میخوندم. با وجود اینکه همیشه به نحوی نوشتی، جای وبلاگت خالی بود. کاش مستدام بنویسی:)
پاسخحذفای جانم :* خودم هم امیدوارم ادامهاش بدهم...برایم رهاییبخشه :*
حذفبعد از چند سال اومدم سراغ وبلاگ خوندن. ممنونم ازت
پاسخحذفممنونم که امدید :*:*
حذفمیدونم بخواهم ایموجی «گریه» بگذارم، لابدّ پیش خودت دعوایم میکنی بخاطر تضعیف روحیه.
پاسخحذفچهها که ندیدیم و از سر نگذرونیدم فقط بگو توی این عمر کم که ماکسیمم ۴ یا ۵ دهه درک کرده باشیم هرکدوممون که اینجاییم غالبا.
چقدر فراز و نشیب... چقدر بالا و پایین... چقدر روزگار آبستن حوادث مختلف...
چه کسی پیش را دیده بود که ما مردم برههای از تاریخ بشیم که تا ابدالدهر، آیندگان لابد ازش چهها خواهند گفت و نوشت و بچهگانش با چشمهای گرد از والدین بپرسند که: ددی! مامی! چطور آخه برای این ویروس ساده، اونها پادزهر نساخته بودند و توی کل جهان گسترش پیدا کرده بود و یکی پس از دیگری رو از پای درمیآورد؟ _چنانکه سرخک برای ما_
آخر مگر ما فیلیایم یا زرافه که زندگی انفرادی داشته باشیم که همانها هم گلهای زیست میکنند.
ما چقدر میتونیم "در پیادهرو راهمان را کج کنیم اگر دیگری از روبرو آمد" چقدر میتونیم از هم بترسیم و مفارقت بینذازیم بین خودمان؟
یعنی میشود صبحی که از خواب برخیزیم و پیچ تلویزیون را بگردانیم و نه از زبان سیاستمداران کذاب، که از زبان معتمدترین اطباء بشنویم «کرونا ویروس، ریشهکن شد و آخرین فرد مبتلا درمان شد و ریشهاش خشکید»؟
میشود یعنی؟؟؟؟؟؟
خیلی تاثیرگزار و قابل احترامید. نفس تون گرم.
پاسخحذفای وای به من لطف دارید. خیلی ممنونم.
حذفهمهی عمر از پاهایم بیزار بودم...
پاسخحذفمن هم همین احساس رو دارم و چقدر عجیب بود خوندن نوشته شما، مثل یک epiphany بود.